"خوشگذرانی" و "بیکاری" از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست....

این چند روز

 

وای که چه لحظاتی بر من گذشت... چه حالاتی بود... هیچ کاری از دستم بر نمی اومد، فقط شاهد درد کشیدن بهزاد بودم. اون تو تحمل درد خیلی صبوره، اما ظاهرش نشون می داد که چه دردی رو تحمل میکنه... طاقت دیدن درد کشیدنش رو نداشتم... دیشب دردش شدید شد، تا صبح بیدار بود. امروز هم که جمعه بود و همه جا تعطیل. مجبور شدیم ببریمش اور‍ژانس،‌ دکترهای عمومی هم که چیزی بلد نیستن... بدون آزمایش های لازم دارو می نویسن...!

طفلکی بهزاد مجبور شد یه آمپول بزنه. ظهر بود که یه دفعه دیدیم بدن بهزاد کهیر زده و قرمز شده... تمام بدنم یخ کرد و لرزه ای بر بدنم افتاد. می خواستم باهاشون برم اما چون میهمان داشتیم مجبور شدم بمونم. کمی دیر کردن و به همراه بهنام زنگ زدم متوجه شدم صدای زنگش از تو اتاق می آد... به همراه شوهر خالم زنگ زدم اونم خاموش بود... کلی دعا کردم بهزاد خوب بشه... شدیدا احساس تنهایی و ترس می کردم...  نفسم بالا نمی اومد... احساس خفگی می کردم... به همین خاطر و برای اینکه مهمان ها متوجه بد بودن حالم نشن از اتاق رفتم بیرون. اونطرف هوا بهتر و کمی سردتر بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و کمی با خودم حرف زدم و کمی آرومش کردم!!!! یه لیوان آب خوردم و بعد از چند دقیقه برگشتم پیش مهمونا...

بعد از نیم ساعت بالاخره برگشتن...

طرفای بعدازظهر بود که حال بهزاد بهتر شد. صدای بهزاد رو شنیدم که مشغول حرف زدن با سینا بود و فهمیدم که بهزاد بیدار شده. رفتم پیشش دیدم سینا کنار بهزاد دراز کشیده و برا ش شعرهای مهدشو می خونه... وقتی این صحنه رو دیدم نگرانیم کم شد و آروم تر شدم...خدارو شکر...

--------------------

پریروز رفتم بانک . خیلی شلوغ بود. خدا خدا کردم مجید (پسر عمویم) بانک باشه که خوشبختانه بود. فیش و بهش دادم و پول روگرفتم و رفتم خرید. وقتی برگشتم خونه  بهزاد گفت مجید از بانک زنگ زده گفته موجودی حسابت 30 تومنی کمتر از مبلغ درخواستیت بوده. هر به همین خاطر خودش برات حسابتو پر کرده و تازه یه مقدار هم گذاشته برای قرعه کشی. منو میگی کلی برای عید و مسافرت خرید کرده بودم و 100 تومن بقیش رو هم ریخته بودم به حساب مشترک من و مامان... پولی نداشتم... تازه هر چی حساب می کردم میدیدم حسابم نباید خالی میشده حتی با برداشت این 200 تومن... کلی به مغز مبارکم فشار آوردم که بابا بقیه پولا کجاست؟ که این مغز مبارک افتخار دادن و به خاطر آوردن و فرمودند بابا رفتی و همراه ثبت نام کردی...

به مدد بهزاد نجات پیدا کردم.... ممنون داداشی...

چهارشنبه سوری

 

امروز خیلی دلشوره داشتم، از دست این پسرا، آخه یکم فکر نمی کنن بابا بذار یه خبری بدم یه موقع نگران نشن. آقا امروز ساعت 7 صبح ماشینو برداشته که برای سفر عید بده سرویسش کنن تا 5 بعدازظهر هم پیداشون نشده. تازه گوشیشونم با خودشون نبردن..حالا منو میگی کلی دلواپس و نگران و کلی فکر و خیال...ماشاالله آهسته هم که نمیرن... طفلکی داداشم وقتی برگشته بود کلی خسته بود پاهاش اینقدر که ایستاده بود درد می کرد... منم که حسابی از دستش ناراحت بودم دعواش کردم و باهاش قهر کردم. اما خودش اومدو عذرخواهی کرد... (زندگی شیرین می شود...)

------------

واقعا که صحبت معجزه میکنه... یکی دو روزی بود که بین ما سه تا (من و دوتا داداشام) کمی کدورت پیش اومده بود. البته هم همون مقصر بودیم و هم بیگناه... در این مدت که از فوت بابا میگذره ما هر کدوم به نحوی سعی می کردیم که ارتباط  خوب و درستی با هم داشته باشیم و هر کدوم از ما به شکل خاص خودش محبت و احساسش و منتقل می کرد ولی خوب بعلت سوءتفاهماتی که این وسط برای هر کدوم از ما پیش اومد باعث شد که میونه ما کمی بهم بخوره... امروز بعدازظهر که مامان رفته بود کلاس فرصتی پیش اومد که ما سه نفر با هم تنها بشیم و با هم صحبت کنیم... هممون به نوبت حرفهامونو زدیم و توضیحات بقیه رو هم شنیدیم. کلی روی سه نفرمون تاثیر گذاشت و به نتایج خیلی خوبی رسیدیم...(زندگی شیرین تر شد...)

--------------

آخر شب هم حدود ساعت 9 اکیپ فامیل جمع شدن و رفتیم خارج شهر. بساط آجیل و تخمه و چای و ... به پا بود. پسرها هم سنگ تموم گذاشته بودن به یه کوله بار مهمات اومده بودن... چند تیکه کنده درخت هم پیدا کردیمو یه آتیش باحال هم راه انداختیم... از رو آْتیش پریدیمو شعر خوندیم: " زردی من از تو، سرخی تو ازمن..."

و تنها کسی که از این آتیش بازی حسابی سرخ شده بود من بودم به قدری که مامان فکر کرد سرما خوردم و تازه تنها مجروحش شلوار عزیز من بود. یه ترقه افتاد لای قسمت پاکتی پایین شلوارم و اونو سوزوند. البته ظاهرش چیزی نشون نمیده ولی خوب شانس دیگه...

در انتهای کار هم رفتم کنار آتیش نشستمو برای همه دعا کردم. برای همه کسانی که دوستشون دارم و داشتم دعا کردم. ماه قشنگ و زیبای منم بالاس سرم بود و شاهد و نظاره گر همه چیز...

بعد هم یه فال حافظ گرفتم:

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پریچهر عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

زملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟

تو با خودای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری

بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند؟

بسوخت حافظ و بویی بزلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

-------

امشب فقط جای بابای نازنینم خالی بود. تمام حالات و حرفها و کارها وخنده ها و شیطنت هاش در چهارشنبه سوری پارسال جلو چشم بود...

 بابا جون دستت دارم، همیشه...

داداش اولیم خیلی شبیه باباست... هشتاد درصد کارها و حالتاش و حرفاش مثل باباست... وقتی شبا دستشو میگیرم تو دستم اینگار دست بابا تو دستمه، همون احساس آرامش بهم دست میده...

یا ارحم الرحمین، ممنونم بخاطر این همه لطفت، این همه مهربونیت و این همه بخششت...

اعتقاد،

مانند گلهای پلاستیکی است

که از دور به گل می ماند...

اعتماد،

گل سرخ واقعی است.

گل سرخی ریشه دار،

که ریشه هایش در اعماق دل و وجود لانه می کند....

مترسک

 

اینم ۲ تا عکس از مترسکم:

 

حالا کجا باید بذارمش؟

حرف های زیادی برای گفتن دارم اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم....

ارزش بعضی از حرفها هم به نگفتنشونه...

پس از خیر اولیش می گذرم... برای همیشه در قلبم مثل راز باقی خواهد ماند...

 

بهمون خبر دادن که دختر یکی از همکاران مامان در راه رفتن به دانشگاه کنترل ماشینو از دست میده و ماشینش چپ میکنه و متاسفانه فوت میکنه. امروز تشییعش بود.1 سال از من کوچکتر بود. خیلی دلم گرفت کلی براش قران خوندم و دعا کردم. یه لحظه آرزو کردم کاش جای اون بودم. اون موقع دیگه راحت می شدم... آزاد... می تونستم پیش بابام باشم. بابای خوب و عزیز و مهربونم... اما وقتی چهره گرفته و خسته و نالان مامان و باباشو دیدم با خودم گفتم ای دختر خودخواه اصلا فکر نمی کنی اون موقع حال مامانت چطور می شد؟؟؟؟!!!!!!

 

این چند روز بیشتر وقتم رو به مرتب کردن خونه و خرید عید و مهیا کردن وسایل سفر گذشته، البته کلی کار دیگه هم برام مونده...

از کنکور به بعد چون عادت کردم شبها بیشتر بیدار بمونم، معمولا کارهای شخصیمو در اون مواقع انجام می دم... دیشب به سرم زد یه مترسک درست کنم... تنوع خوبی بود، اثر خوبی روی روحیم گذاشت...(چند تا عکس ازش گرفتم، یکی دوتاشو انتهای متن می گذارم)

شروع کردم به کشیدن یه تابلو نقاشی، البته به صورت ترکیبی از سیاه قلم و مداد رنگی. من مداد رنگی رو با اینکه کار باهاش سخته از رنگ روغن بیشتر دوست دارم، احساس خوب و قشنگی بهم میده...

راستی امروز یکی از همکلاسیهای دوران دانشجوئیمو دیدم، ولی چون دورش شلوغ بود روم نشد برم جلو و باهاش صحبت کنم. تازه دیرمم شده بود و باید برمیگشتم خونه...

حسابی یاد اون دوران افتاده بودم که تلفن زنگ زد. داداشم گوشی رو برداشت و گفت بیا با شما کار دارن. یه آقایی پشت خطه. با تعجب گوشی رو گرفتم. یکی دو تا از همکلاسیهام بودن... اصلا باورم نمی شد... خیلی با احترام و البته صمیمی و راحت باهاشون صحبت کردم... داداشم یه جورایی غیرتی شده بود و چپ چپ نگام می کرد، از شانس منم شار‍ژ تلفن تموم شده بود و منم مجبور بودم تو حال و جلوی همه باهاشون حرف بزنم، تازه برای یکی از بچه ها نقشه هم کشیدیم... و ازم دعوت رسمی کردن برم شهرشون... !!!!!!!!!!!

(اینارو دیشب پیش نوشتم...)

 

مامان تولدت مبارک

 

تا ابد دوستت دارم و به تو محتاجم

و همین لحظه این قدر اشک برای ریختن دارم که موهایت تر شوند

توجه و عشق تو برای همیشه در دلم برپا خواهد بود.

تو سر پناه و مامن من هستی

من از دیوارها می گذرم و پرواز می کنم

و تمام کارهایی را که باید انجام می دهم

تا در پناه تو باشم

می دانم حتی که زمینی که بر روی آن ایستاده ام از عشق تو سرشار است.

من منتظر لبخند درخشان و پر فروغ تو هستم مادر

لبخندی که هر گره ای را باز می کند.

برای تمام لحظاتی که به خاطر من رنج کشیده ای

متاسفم

اما بعد از طوفان های کوچک

این آرامش است که پا برجا خواهد ماند...

----------------------

مامان عزیز و مهربونم

بخاطر همه خوبیها و مهربانیهات و

بخاطر صبر و گذشت و ایمانت

و بخاطر دل بزرگت

از طرف خودم و برادرام ازت بی نهایت تشکر می کنم...

با تمام وجود دوستت داریم....

بعد از کنکور

آخ که یه عالمه حرف دارم....نمی دونم که از کجا باید شروع کنم...

تو این چند روز که برای امتحان رفته بودم، با چند نفر آشنا، نه بهتره بگم دوست شدم. وای که چه انسانهای پاک و زیبا و مهربانی بودند.... امیدوارم بتونم محبتاشون رو جبران کنم... چه صحبت های دلنشینی داشتند... با اینکه با برخی از اونها برای اولین بار بود که صحبت می کردم گویی مدتهاست اونا رو می شناسم... در کنارشون احساس آرامش می کردم...

دوستشون دارم....

 

وای خدا که ما چه انسانهای ناسپاس و نا آگاهی هستیم....اصلا حتی شکر نعمت بزرگ و زیبای سلامتی خودمونو نمی کنیم... بخاطر اتفاقات کوچک کلی ناراحت و یا اصلا از زندگی خسته می شیم...اونوقت در کنار ما آدمایی زندگی می کنن که دکترا اونا رو جواب کردن اما از اون زمان مدتهاست که با ایمان و امید و عشقی که دارن هنوز با قلبی که اصلا چیزی از اون باقی نمونده دارن زندگی می کنن و شادند و ما در کنار که خون چگونه با قلبی که وجود نداره داره در بدن این انسان جریان می یابد... در این زمان است که انسان به داشتن اینچنین خدای مهربان و عاشقی به خود می بالد و می گوید:

" خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری... من چون تویی دارم و تو چون خود نداری...."

-----------------

 

و آنجا که از خدا درخواست می کنی که خود را به او بسپاری و او برای همیشه حافظ تو باشد در جواب تو میگوید:

" والله خیر الحافظین "

خوب دیگه ادم چی غیر از این می خواد.... چه پشتوانه و اعتمادی بالاتر از این....

------------------

 

با اینکه شب کنکور استرس زیاد نداشتم و یا سعی می کردم نداشته باشم اما تا صبح خوابم نبرد. فقط بعد از نماز صبح 1 ساعتی تونستم بخوابم. برای همین قدرش هم خدا رو شکر.

وقتی قبل از رفتن از خونه از زیر قران رد شدم و قران رو باز کردم و آیه بالا رو خوندم گویی که تمام استرس ها و مشغولیتهای فکریم از بین رفت و آرامش خاصی تمام بدنم رو در بر گرفت... دیگه حتی اگه مجاز هم نشم ناراحت نمی شم چون به قول مامانیم حتما خواست و مشیت الهی این بوده پس بازم حتما خدا رو شکر خواهم کرد...

-----------------

 

وای ...........

از فردا چیکار کنم؟ به قول خاله محترم باید برم لیسانس خانه داریمو بگیرم!!!!!!!!!!نمی....................................خوا......................م......................

البته مذاکراتی هم در خصوص همکاری در یک پروژه مخابراتی صورت گرفته با مزایا و امکانات لازم....

حالا مکانیک چه ربطی به برق و مخابرات داره!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا میدونه........

فکر کنم باید پیدا کرد ماهی فروش را........؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

برای پیدا کردنش حتما عید می رم آستارا.... بی خیال.....

 

حالا کی حوصله داره لباس بدوزه و بره این همه راه رو....

کسی نیست به این دو تا بگه شما که 6 سال صبر کردین خوب 2-3 ماهه دیگه هم تا تابستون صبر کنید...

اونا هم کاسه صبرشون لبریز شده.... ان شاء الله خوشبخت بشن......

 

خوب بعد هم که حرکت به سمت  "...."

قبل از کنکور

پس فردا کارت ها رو میدن...

دیگه نمی کشم... خسته شدم...

تا اونجا که می تونستم تو این فرصت کم خوندم، بقیش با خدا....

امید زیادی به قبولی ندارم، ولی خوب میتونم خودمو یه مهکی بزنم!!!!!!!!!!!!

راستشو بگم بیشتر از دوستام و همکلاسیهام خجالت میکشم وگرنه خانواده زیاد تحت فشار قرارم نمی ده.... آخه اونا شاهد همه چیز بودن...

 

از دست خودمم خیلی دلگیر نیستم. آخه بیچاره زیاد گناهی نداشته، هر چند که تمام دق دلمو سرش خالی می کنم ولی طفلکی همه رو قبول میکنه و چیزی نمیگه....

همه چیز از نا آگاهی سرچشمه می گیره... شاید اگه من چیزهایی رو که امشب فهمیدم زودتر فهمیده بودم یا کنجکاوی و دقت بیشتری رو از همون اول به خرج داده بودم کارم به اینجاها نمی کشید که برای مدتی خودمو از یاد ببرم چرا گه به قول اشو تنها معصیت، خود را فراموش کردن است و تنها فضیلت، به خاطر سپردن خود است...

این وسط فقط یه تجربه برام باقی موند، تجربه ای که برای من جالب و هیجان انگیز و آرامش بخشه.... و یه خاطره... خاطره ای شیرین و زیبا و دوست داشتنی، خاطره ای که می خواستم فراموشش کنم ولی اشتباه می کردم. گذشته آدما قسمتی از وجودشونه و ازشون جدا نمیشه... سعی در فراموش کردنش یعنی صرف وقت وانرژی بدون کار مفید و حتی منفی....

همیشه راه نجات و موفقیت، مقابله کردن نیست، گاهی وقتا زندگی کردن همراه با واقعیتها به انسان بیشتر کمک می کنه... من 2-3 ماه جنگیدم و هیچ نتیجه ای جز اینکه خودم اذیت بشم و هر روز بدتر از دیروز نداشت... اما الان در همین لحظه احساس سبکی و راحتی می کنم... احساس آرامش (البته استرس کنکور حسابش جداست....) البته هنوز به مرحله شادیش نرسیدم ولی خوب می رسونمش (‌‌‌آگه امتحان دوباره حالمو بد نکنه...)

 امشب رفتم بالا پشت بوم... آسمون صاف صاف بود و نسیم ملایم و کمی سرد می وزید... چند تا نفس عمیق کشیدم ...کلاهمو تا رو پیشونیم پایین آوردم ...چند دور راه رفتم و بعد به سرم زد کمی ورزش کنم... کمکم حرکت های رزمی هم اومد رو کار... سعی می کردم حرکاتو اروم تر انجام بدم پایین فکر نکن زلزله شده!!!!!!! فقط چراغ بالا پشت بومو سوزوندم.... داشتم حرکتهای ترکیبی تمرین می کردم یه دفعه پام خورد به میله چراغ وسط پشت بوم .... همه جا تاریک شد... منم از رو نرفتم و تو تاریکی ادامه دادم.... کاملا اطمینان حاصل کردم که زده به سرم !!!!!!!!!

تازه آخر کاراشکم دراومد.... نمی دونم چرا ولی به خودم اجازه دادم که گریه کنه. فکر میکنم براش لازم بود....

 

داداشم اومده میگه حالا که درس نمی خونی بیا اختتامیه المپیک زمستانی رو ببین... حوصلشو ندارم... فکر مکنم بهتره برم بخوابم....

شب بخیر....

به امید دیدن خوابهای زیبا وخوش و رویایی...

 

 

 

تمام  احساسات و حالاتی که وجود دارند، چه خوب یا بد رو به  طور همزمان در وجودم احساس می کنم.

هم اکنون هم شادم و هم ناراحت...

هم قوی و هم بی نهایت درمانده...

هم سالم و هم  بیمار....

هم بی حوصله و در عین حال  بااراده....

هم  زنده و هم مرده...

هم آگاه و هم نادان....

هم هدفدار و هم بی هدف...

هم بینا و هم  کور...

هم  شجاع و هم  ترسو....

کلی آرزو و دعا دارم  اما وقتی می خوام دعا و آرزو کنم  هیچ حرفی  برای گفتن ندارم...

 فقط می گم خدایا به خاطر همه چیز ممنون....

-----------------

کاش می شد یه فرصت به آدما می دادن که در اون زمان، زمانی وجود نداشت!!!!!!!!!

اما زمان راه رسیدن به الوهیت است...

پس اون موقع کجا خواهیم بود؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!