مجاز نشدم...

اینم از نتایج... بالاخره اعلام شد. نتیجه مشابه همونی که تو خواب دیده بودم شد... مجاز نشدم... هم خوشحالم، هم ناراحت.

خوشحالم از این بابت که .....

و ناراحت از اینکه می تونست بهتر از این باشه. البته آزمون دوم نمرم خیلی بهتر از اولی بود، تقریبا دو برابر اما ظرفیت پذیرش خیلی کم بود......

اشکال نداره، تو خوابم هم مجاز نشده بودم اما ماجرا ادامه داشت. الان هم ناامید نیستم. به قول مامان حتما حکمت و قسمتی تو کار بوده.... منم که همیشه خدارو شکر کردم. الان هم میگم: خداوندا شکرت....

-----

امروز بعدازظهر رفتم سر خاک بابا. کنار سنگش روی زمین نشستم و کلی باهاش حرف زدمو درد دل کردم. احساس می کردم بابا مثل گذشته کنارم دراز کشیده و منم بهش تکیه کردمو دستشو گرفتم تو دستم و باهاش حرف می زنم. اونم جوابمو می داد. صداشو کاملا می شنیدم. حتی صدای نفساشو... گرمای وجودشو احساس می کردم. اگه الان اینجا بود، حتما بهم می گفت بی خیال بابا، شایدم می گفت بی خیال خانوم کایو. زندگی فقط 100 سال اولش سخته، بقیش آسونه...

الان به بودنش خیلی احتیاج دارم....

امروز بهش قول دادم... چندتا....

1-.........

2-.........

3-........

4-.........

5-.........

چند تا قول هم ازش گرفتم....

---------------

 

من اینک خسته از دنیای خاموش نبودنها، سیاهی ها و تنهایی،

به سوی معبد غم می سپارم راه

چه غمگین است این هستی،

و من در این شب تاریک

تهی از نور اخترها

به سوی کوره راهی می روم

کز حسرت و اندوه لبریز است!

من امشب باز تنهایم

و غم، این آشنای لحظه های سرد و تنهایی

غمگین و خسته از تکرار

به قلبم پنجه می ساید!

و امشب هم شبی تاریک و سرشار از نبودنها، سیاهی هاست!

 

--------

دلم نمی خواد این طوری می نوشتم. اما اگه اینجا هم این چیزا رو ننویسم جای دیگه ای پیدا نمی کنم. هم می دونم چمه، هم نمی دونم.... من پای همه چی وامیستم. تمام اشتباهاتم، کارام و قولام........

 

 

یخچال

قرار بود این هفته برم دانشگاه اما چون در سایت سازمان سنجش خوندم که نتایج رو تا آخر هفته اعلام می کنن تصمیم گرفتم یه هفته رفتنمو به تاخیر بندازم....

دیگه از بیکاری خسته شدم... زندگی یکنواخت شده ...خوبه نتایج که اعلام بشه، تکلیفم تا حدی مشخص میشه، حداقل می تونم یه برنامه درست برای خودم بریزم و به زندگی ادامه بدم....

--------

یخچال فریزرمون یکی دو روز پیش مریض شد، مامان هم سریع رفت و از مغازه خان داداشش یه یه یخچال فریزر جدید خرید.....

منم قراره یخچالمونو تعمیر کنم... تمام اجزاشو باز کردم حالا چطوری اونا رو به هم مرتبط کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه کمی، فقط یه کمی سخته......

به مامان میگم مامان این یخچاله دیگه عمرشو کرده، 25 سال کار کرده، بهتره دیگه بازنشست بشه. می بریمش بالا و ازش به عنوان کمد کتابها استفاده می کنیم...اینطوری کتابها زود خراب نمی شن، عمرشون بالا میره.!!!!!!!!! مامان با تعجب به من نگا کرد و گفت ببینم تب نداری؟؟؟؟؟ آخه یخچال به این خوبی رو بازنشسته کنم که چی بشه؟

فعلا که اسباب بازی خوبی برای من شده. مامان هم چون 2تا یخچال فریزر دیگه داره زیاد سخت نمی گیره....

---------------

دیگه اینکه بازم نمی خوام........

---------------

نمی دونم چرا کلمات در ذهنم لال می شوند؟

تا بعد............

 

راستی عکس زیر رو جمعه بعدازظهر گرفتم.....

 

 

این روزا...

این چند روز اتفاق بدون راندمان مفیدی گذشت... راستشو بگم نمی تونستم کاری بکنم. آخه از شنبه که رفتم استخر دوباره سرما خوردمو سینوزیتمم سریع از فرصت استفاده کرده و اوت کرده. هر چی می خوای بهش رو ندی هی پر روتر میشه. هر چی هم بهش میگم فایده نداره... تازه این دختر حرف گوش نکن با این حالش باز می ره تلف (talf) اونم از نوع خیلی ترش و خوشمزه می خوره. همین مونده صداشم در نیاد. به نظر من هر چی سرش بیاد حقشه....

یگانه- خوب چیکار کنم شکمو شدم دیگه، تازه امروز خودم بستنی درست کردم.....

یگانه- باشه وقت آمپول زدن میبینمت یگانه خانوم...نوش جونت باشه....

یگانه-نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

---------

اکیپ بچه های ورودی 80 قرار گذاشتیم بریم دانشگاه. اینطوری با یه تیر چند نشون می زنیم....

1-      تازه شدن دیدارها

2-      اجرای عملیاتهای نیمه تمام قبل

3-      گرفتن طلبهامون شامل بستنی قیفی، پیتزا و ....

4-      گرفتن مدرک!!!!!!!!

5-      رفتن به نمایشگاه کتاب تهران

6-      نی ی ی ی ی دونم دیگه چی....

فقط یه مشکلی هست، یکی که نه دو سه تا. آخه همزمان من باید اینجا هم باشم...

 

دلم برای دوران دانشجوییم تنگ شده، با یه چشم بهم زدن تموم شد...البته شیرینی تموم دوران ها و اتفاقات زندگی به همین گذشتنشونه و گرنه شاید به این شیرینی نباشن.... شده قضیه با لیموترش شربت درست کردن...( فکر کنم زیاد ربط نداشت)

---------

دوباره داره شب میشه..و من دوباره تنهام. تنهای تنها... هیچ کس تو این خونه نیست.

*سکوت اتاق...

و دل من را می شکند صدای تیک تیک ساعت!

ثانیه شمار ساعت پیوسته می رقصد،

نمی دانم از چه خوشحال است

که اینگونه تند می چرخد!

شاید قصد دارد مرا به با خود به آینده برد که در آن همه گم اند....

من نمی خواهم با ثانیه شمار دور شوم...

من نمی خواهم به دشت بدون گل بروم...*

 

حوصله هم ندارم برم دکتر. دلم می خواد برم شنا اما می ترسم سرماخوردگیم بدتر بشه...

بهترین وقتی که من احساس آرامش می کنم، وقتیه که یه شیرجه عمیق میزنم، بعد هم که رسیدم بالا، روی آب دراز میکشم و چشمهامو ببندم و به هیچی فکر نمی کنم. کاملا احساس سبکی می کنم...(خیلی شیرینه...)و گاهی وقتا با خودم میگم چی میشد خدایا سوال های ساده تری در زندگی برای جواب دادن بهمون می دادی؟

 سوالاتی هست که جوابشو تقریبا می دونم اما همین جوابهای قطعی هم گیجم میکنه....

می دونم که شک و تردید مثل یه گذرگاهه، مثل یه پل چوبی نه چندان مستحکم که روی یه پرتگاه قرار داره و انسان برای رسیدن به یقین باید از روش رد بشه و اگه بیشتر از یه زمان مشخص روی این پل بمونه ممکنه پل خراب بشه و انسان به عمق پرتگاه سقوط کنه...

فکر کنم منم باید سریعتر از روی این پل رد بشم. الان وسطای پل رسیدم و داره کم کم بادای شدیدی می وزه و من که گیج هستم با این نوسانهای شدیدی که پل داره پیدا میکنه، ممکنه قبل از اینکه پل خراب بشه، خودم بیفتم پایین....

------

صدای اذان به گوش می رسه و یه نسیم ملایم از پنجره به داخل اتاق میاد.. یه بغض سنگین که نفس کشیدنو برام سخت کرده راه گلومو بسته....

خدایا ...

*پر از حرفم، پر از واژه، ولی حرفام چه غمگینه...

تو می تونی که برداری غمها رو از روی سینه...*

-------

خوب صدای در اومد احتمالا مامان اومده. پیش به سوی مامان و خریدهاش!!!!!!!!

 

 

 

اینو دیروز شنیدم...

 

وقتی تقدیر به تو یه لیموترش داد، ازش یه شربت درست کن....

جمعه به یادماندنی...

این جمعه به درخواست مامان با گروه کوهنوردی نرفتم، اما در عوض قرار شد با خانواده خاله اینا بریم به یه منطقه زیبا و خوش آب و هوا در اطراف شهر. البته اطراف که نمیشه گفت. یه یک ساعتی تا اونجا راهه...

قرار شد آقایایون مسئولیت آماده کردن غذا رو بر عهده بگیرن....

بهنام صبح زود بیدار شده بود و شروع کرده بود به آماده کردن ناهار... وقتی بیدار شدیم دیدیم قابلمه برنج روی اجاق گازه و بهنام  در حال تماس گرفتن با یه رستورانه!!!!!!!

اما صبح به اون زودی که جایی باز نبود. به همین خاطر مامان خودش مشغول پخت غذا شد و دوباره حتی برنج پخت.......!!!!!!!!!بهنام از وقتی رفته سر کار . آشپزی داره کم کم یادش میره....!!!!!!!!!!!

یه دست لباس اضافه هم همراهم برداشتم چون قرار بود یه آب بازی توپ داخل رودخانه راه بندازیم....

خوب بالاخره راه افتادیم. اول رفتیم پمپ بنزین. ای والله صف. مدتی اونجا معطل شدیم. 90 درصد راهو رفته بودیم که یه دفعه دیدیم بله چراغ stop ماشین روشن شد. درجه آب ماشین به صد نزدیک میشد. باتری ماشین در حال تخلیه شدن بود و ماشین حسابی داغ کرده بود... بهنام سریع یه جای مناسب نگه داشت. وقتی کاپوت ماشینو بالا زدیم دیدیم به به حالا بیا درستش کن. تسمه دینام و واترپمپی وجود نداشت. یدکی هم نداشتیم. تعمیرگاهی هم اون طرفا وجود نداشت. مدتی منتظر موندیم تا موتور ماشین خنک بشه. آب ماشین رو هم دوباره چک کردیم و قرار شد برگردیم... با صلوات و بسم الله راه افتادیم... هنوز از 2-3 تا پیچ رد نشده بودیم که دوباره ماشین داغ کرد.  کنار یک جوی آب توقف کردیم. این بار واشر سر سیلندرها هم در حال ذوب شدن بودن... کمی که ماشین سردتر شد با آب جوی موتور رو خنک کردیم. حالا از شانس بد طناب هم همراهمون نبود... ما ایستادیمو خاله اینا حرکت کردن تا به یه آبادی برسن و طناب تهیه کنن... بعد یه نیم ساعتی برگشتن و ماشین مارو بکسل کردن... خوب دیگه اینطوریشو تجربه نکرده بودیم که اونم پیش اومد. بهزاد بیژن گذاشت منم متکا رو گذاشتم روی پای بهزاد و عقب ماشین دراز کشیدم و غرق در رویاهای خودم شدم. خیلی باحال بود...

ناهار همه اومدن خونه ما و تا آخر شب هم اینجا موندن...

برد و قهرمانی استقلال هم شادی همه رو دوچندان کرد. موج sms و پیام تبریک بود که برای بهنام و بهزاد می اومد. اینگار این دو تا قهرمان شده بودن...

خوشبختانه ماشین صدمه خیلی زیادی ندیده بود...

اینم یه جمعه پر از ضد حال اما به یادماندنی برای ما...

نیایش

 

 

 

 

خدایا !

مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده.

بگذار هرجا تنفر است ، بذر عشق بکارم.

هرجا آزردگی است ، ببخشایم .

هرجا شک حاکم است ، ایمان و هرجا یأس است ، امید .

هرجا تاریکی است ، روشنایی و هرجا غم جاری است ، شادی نثارکنم.

 

 الهی !

توفیقم ده که بیش از طلب همدردی ، همدردی کنم .

بیش از آنکه مرا بفهمند ، دیگران را درک کنم .

پیش از آنکه مرا دوست بدارند ، دوست بدارم ،

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم

و در بخشیدن است که بخشیده میشویم

و در مردن است که ، حیات ابدی می یابیم.....