شناخته یا ناشناخته ها

Man is a bridge between the known and the unknown. To remain confined in the known is to be a fool. To go in search of the unknown is the being of wisdom. To become one with the unknown is to become the awakened one,…

 

متن بالا راست میگه...نباید در شناخته ها محدود موند. باید به ناشناخته ها سفر کرد...باید دل به دریا زد... باید به حرف دل گوش داد و از عقل و نشانه های موجود در طی مسیر برای رسیدن به ناشناخته ها استفاده کرد...

لازم نیست زندگی رو درک کنیم. باید آن را زندگی کنیم! و اونوقته که اون رو خواهیم فهمید.... و تازه این درک قرار نیست عقلانی یا نظری باشه...درک فقط باید مطلق باشه....

می دونم که خودمم باید روی این حرفا بیشتر دقت کنم!!!!!!!!!

این چند روزه

دیشب احساس دلشوره و نگرانی می کردم...رفتم رو تختم دراز کشیدم که بخوابم اما با اینکه خیلی خسته بودم خوابم نمی برد... دلم یه دنیا برای مامان تنگ شده بود برای اینکه فکر و خیالات مختلف از سرم بیرون بره تصمیم گرفتم برای خاله جانم چند تا مقاله سرچ کنم...دو سه تا مقاله توپ در مورد چند تا از قضایای هندسه براش پیدا کردم...اگه امشب بهش نشون بدم حتما خوشش میاد...

صبح بعد از باشگاه رفتم بانک...مقداری پول برداشتم تا برای بیعانه به مدیر تالار بدم و برای 2مرداد سالن رو رزرو کنم... وقتی رفتم متوجه شدم که همون شب در سالن شماره 2 که درست مقابل سالن ما است مراسم عروسیه...حالا بیا درستش کن...یه طرف عروسیو بزن بکوب و یه طرف مراسم استقبال از حاجی...هم خندم گرفته بود هم نمی دونستم چی کار کنم. با مدیر صحبت کردم و قرار شد خبرشو تا فردا صبح بهشون بدم....

راستی شب تولد حضرت فاطمه (س) یه خواب قشنگ دیدم...خواب دیدم همراه یک پسر بچه ام که تو خواب احساس کردم سروش باشه (سروش خواهر زاده ی دوستمه که من فقط عکسشو دیدم...) دوتایی تو یه چمنزار خیلی وسیع و زیبا و سرسبز بودیم...یه دفعه چشمم افتاد به یه میز که پارچه تمیز سفیدی روی اون انداخته شده بود. در کنار اون هم یک درخت بسیار بزرگ که شاخه هاش تا روی زمین رسیده بودند قرار داشت...ما به طرف میز رفتیم...روش دو تا سینی بزرگ پر از کیک های بدون خامه ای که من خیلی دوست دارم قرار داشت...بعد رفتم نزدیک درخت... هر میوه ای که می خواستم پشت هر برگ اون درخت پیدا می شد... من یه سیب و یه نارنگی بزرگ که شاید به اندازه ی یک گریپ فرود می شد از درخت جدا کردم و روی میز گذاشتم... در حال خوردن بودیم که از خواب بیدار شدم...خوابم رو به فال نیک گرفتم و هدیه ای از طرف خدای مهربون....

از وقتی مامان رفته خیلی کم درس می خونم...راستش نمی رسم...شبا هم همینکه می خوام شروع به خوندن کنم بعد یه مدت خوابم می بره...امیدوارم بعد از اومدن مامان شرایط بهتر بشه...

--------

سعی نکن زندگی را درک کنی. آن را زندگی کن!

سعی نکن عشق را درک کنی. به درون عشق قدم بگذار.

به هر چه عشق بورزی همان خواهی شد. عشق کیمیاگر است. هرگز به آنچه بر خطاست عشق مورز، زیرا ترا استحاله می کند.

عشق می تواند ترا به جایگاهی رفیع برساند.به ارتفاعاتی بلند... به فراتر از خود عشق بورز...

 

 

زندگی بدون مامان

جالبه از وقتی مامان رفته مکه منم چیزی ننوشتم...اینگار نبودن مامان ذوق و شوق نوشتن رو از من گرفته....

راستشو بگم از وقتی مامان رفته دلم برای خونمون خیلی تنگ شده...یه هفته ای میشه تو خونمون حتی ناهار نخوردیم...ظهر یه جا، شب یه جای دیگه... بعضی وقتا به شوخی به بهنام میگم یه دفترچه بردار و یادداشت کن چه روزی و به کجا باید بریم!!!!!!

امشب هم وقتی از استخر برگشتم اونقدر خسته بودم که دلم می خواست برم سریع یه دوش بگیرم و در سکوت مطلق بخوابم... وقتی وارد خونه شدم دیدم به به چه بساطی بپاست... بهزاد رفته بود سعید و یونس رو آورده بود خونه ما بعد هم کامپیوتر رو برداشته بودن آورده بودن تو حال و به تلویزیون وصل کرده بودن و چهارتا هم گیم پد به کیس وصل شده بود و اسپیکرها هم تا آخر باز بودن و اکیپی داشتن فیفا 2006بازی می کردن... واییییییی که چه صحنه ای بود...اولش حسابی داغ کردم اما بعد خندم گرفت... تازه به منم پیشنهاد بازی دادن و گفتن یه نفرشون میتونه با صفحه کلید بازی کنه ولی من قبول نکردم...یه چند تا عکس باحال هم ازشون گرفتم...خلاصه از ساعت6-11 شب مشغول بازی بودن... البته منم با لب تاپ جدیدی که بهنام خریده بود سرگرم بودم!!!!!!!!

شام هم املت درست کردم و خدا یه ظرف آش هم برامون رسوند...

 

برم سر کار؟

وقتی چشم امیدمان به خدا باشد...

هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد...

هیج جیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید...

و هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید....

 

نمی دونم چرا تا شرایط اطرافم میاد یه کم حالت تعادل و ثبات به خودش بگیره یه دفعه باز یه موضوعی پیش میاد که ذهنم رو مشغول میکنه....

این بار کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار

لحظاتی رو تصور می کنم که با جدیت درس می خوندم و حالا یه جورایی موندم که ادامه بدم یا حالا که شرایطش برام محیا داره میشه برم سر کار... یکی از دوستانم میگه از هر دو نظرش خوبه... آره هر کدومشون برا خودشون محاسنی دارن...

در موردش فکر کردم فعلا هیچ تصمیمی نمی گیرم... سعی می کنم به اهدافم پایبند بمونم و همچنان برنامه خودمو ادامه بدم ولی باید یه مقدار تغییراتی که در آینده ممکنه به وجود بیاد رو هم تحت نظر داشته باشم... خداییش اولش هول کردم... یه جورایی نمی تونستم هیچ کاری بکنم یا تصمیمی بگیرم... خنده داره نه؟!!!!!!

به یکی از دوستان خوبم گفتم و باهاش مشورت کردم تا کمکم کنه چه تصمیمی بگیرم... حرفاش درست و منطقی بود...تا حدی آرامش و اعتماد به نفسم رو دوباره به دست آوردم.... 

یه جورایی از خودم خجالت کشیدم به دلایل مختلف و مهمترینش این بود که چرا این همه هول و عجله؟؟؟

باید به خودم یاد بدم با تغییرات درست کنار بیاد. البته منظورم این نیست که اونارو بدون هیچ اما و اگری قبول کنه... ولی لازمه یه کم چاشنی صبر زندگیمو بالاتر ببرم و سعی کنم با دید بالاتری به مسایل نگاه کنم...

خوب این چیزا تمرین می خواد...

منم تازه دارم بزرگ میشم...

و باید کم کم تجربه بدست بیارم.تا بتونم کوله بار تجربه ام  رو پر کنم!!!!!!!!!

مگه نه؟

---------

دیشب رفتیم خونه خاله شام مهمونشون بودیم....پسرها رفتن فوتبال تماشا کنن، من و مامان و خاله جونم و مهرسا تو حیاط روی فرشا دراز کشیدیمو شروع کردیم به حرف زدن... یادم نیست کی خوابمون برده بود... صبح مامان بیدارم کرده میگه ما مگه دیشب خونه نرفتیم.... منم که کاملا گیج بودم با تعجب اطرافم رو نگاه می کنم میگم مگه الان اینجا کجاست؟

خاله جان و مامان کلی بهم خندیدن!!!!!!!

ساعتای 5/6 صبح بود که برگشتیم خونه...

------------

امروز بعدازظهر خونه ما روضه است...مامان میخواد همراه بابابزرگم و مادرجانم و خاله جونم بره مکه....خوش به حالشون... منم می خوام برم....

------------

راستی من دنبال مدل لباس شب می گردم... تو مرداد بذار ببینم سه تا نه چهارتا عروسی داریم... من لباس می خوام....

 

 

این روزا....

چند روزی میشه ننوشتم... راستش چند بار اومدم و مطالبی نوشتم اما منصرف شدم... یه مقدار احساس خستگی می کنم. یه کمی هم دلم تنگ شده...

الان بیشتر وقتمو درس خوندن میگیره و به همین خاطر کمتر بیرون میرم یا برنامه برا خودم می چینم. اون زمانهایی هم که بیکار می شم بیشتر ترجیح میدم برم بیرون یه چیزی بخرم حتی اگه یه چیز کوچیک مثل یه کرانچی باشه که همون موقع تو راه ترتیبش رو میدم...

چند روزه بعضی وقتا احساس می کنم تمام سلولهای بدنم می خوان از هم جدا بشن. اینقدر بی تاب می شم که سعی می کنم این انر‍ژی رو یه جوری تخلیه کنم...فکرکنم برا اینه که بدنم به این همه استراحت و یه جا نشستن عادت نداره و هوس یه کوهنوردی یا دوی ماراتون کرده. من هم وقتی اینطوری میشم اصلا فکرم هیچ اطلاعات و مطلب جدیدی رو قبول نمیکنه برا همین بلند می شم  و یه موزیک خارجی توپ  می زارم و شروع می کنم به بالا و پایین پریدن و یه کمی تکنو رفتن...

راستی یه خبر خوب شنیدم... اگه بشه چی میشه... فکر کن خونه آدم روی یک مرکز آی اس پی باشه و اون مرکز هم مجهز به خطوط پر سرعت ای وان باشه و تازه یه آنتن اینترنت وایرلس هم روی سقف خونه...آخ جووووووووووووووووووون

این خانواده محترم ، تازه یادشون اومده به پشت کامپیوتر نشستن من گیر بدن... میگن شب پشت کامپیوتر نشستن خوب نیست!!!!!!! (مثل وقتی به بچه ها میگن دست به کبریت نزن، جیزه!!!!!!!!!!!!) اما منم مثل بچه شیطونا که یه چیزی بهشون میگن، از یه گوش می شنوم و از گوش دیگه خودشون پا به فرار می زارن!!!!!!!!!!!!!! نه اینکه نخوام به حرفاشون اهمیت ندم نه، ولی منم برا خودم کارها و  برنامه هایی دارم....

 

 

تصمیم نهایی

من در احاطه ی نور خدا هستم، که هیچ چیز منفی نمی تواند در آن رسوخ کند.

من در نور خدا گام برمیدارم و اهریمنان ترس، به نیستی ازلی خود باز می گردند.

هیچ چیز با خیر و صلاحم نمی ستیزد...

 

بالاخره تصمیم رو گرفتم...یه انتخاب...

خیلی سخت بود، خیلی...

می خواستم اول مشورت کنم اما باید خودم تصمیم می گرفتم. تازه دوست هم نداشتم که کسی چیزی بفهمه.....

اول به خدا توکل کردم و ازش خواستم کمکم کنه و راه رو نشونم بده...بعد سعی کردم در تصمیمی که می گیرم  کمتر احساساتی رو که قبلا مثل علاقه وخشم و یا ترس داشتم ، دخالت بدم چون اون احساسات پایه و اساس اشتباهی داشت و در همون بیراهه ها شکل گرفته بود... سعی کردم ببینم دلم چی میگه...ببینم چی می خواد و آیا این خواسته هاش فابل اجراست یا نه؟

دل من از من می خواست زندگی کنم...

دوست نداشت بجای شادی و نشاط و جوانی و خنده، غم و دلتنگی و بار اشتباهات و احساسات و توهمات بی اساس رو تو خودش نگه داره....

دوست نداشت پنجره هاش بسته بمونه تا درونش بوی نم و رطوبت و کهنگی بگیره...دلش می خواست اونا رو، رو  به مهربونی و مهر خداوندی که نمودش رو می تونست تو اونایی که دوستشون داره مثل مامان، داداشام، اطرافیانم و دوستانم و تو پیدا کنه، باز کنه...

دوست داره فکرم بجای اینکه در قفس گذشته ها و یا تخیلات  آینده زندانی باشه، آزاد باشه تا من رو ببینه و اطرافم رو زیر نظرداشته باشه و بهم کمک کنه تا راه درست زندگی رو پیدا کنم و در اون گام بردارم. گامهایی محکم و شمرده و درست تا خدایی نکرده پام به سنگ گیر نکنه یا اشتباهی به بیراهه نره...

دل من چیزهایی خوب و زیبا و قشنگ از من می خواست....

اما باز هم شک. اما نه برای تصمیمی که گرفته بودم...دلم می خواست این تصمیم نه فقط من، بلکه برای بقیه هم رضایتبخش باشه و اونارو هم خوشحال کنه...

احتیاج به آرامش داشتم وانرژی مثبت. برا همین سریع رفتم سراغ قرآنم... اونو باز کردم. اومده بود "ما دعای هر دو نفر شما را مستجاب ساختیم ....(سوره یونس)" تنها کاری که کردم این بود که رو به آسمون پر ستاره کنم و از خدای مهربان خودم تشکر کنم و یه لبخند...

بعد هم دیوان حافظ رو باز کردم:

*********

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش

جای آنست که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری

بر حذر باش که سر می شکند دیوارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرو مگذارش

صوفی سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود

نازپرورده وصال است مجو آزارش

                                 *************

خوب جای شک نبود. من باید تصمیمم رو می گفتم. خوب اگه مورد تایید بود چه بهتر وگرنه باز هم خدا رو شکر می کردم چون حتما مصلحت من بر این بوده....

توکل کردم و گفتم و تایید شد...

چه احساس شیرین و خوبی پیدا کرده بودم....

بعد هم خوابیدم. بدون اینکه خواب بد ببینم و یا اینکه ناخودآگاه نیمه شب بیدار بشم...

خوابی راحت و آرام و دلنشین...

-----

خدایا دوست دارم...یه عالمه...هر چی بگم بازم کمه...

خداوندا سپاسگزارم....

شهادت حضرت فاطمه

به نام خداوند بخشنده و مهربان

 

فراز پایانی زندگانی "ام ابیها" حضرت فاطمه (س) از بیان دکتر علی شریعتی:


فاطمه منبع الهام آزادی و حق‌خواهی و عدالت‌طلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است.
امروز سوم جماد‌ی‌الثانی است. سال یازدهم هجرت، سال وفات پدر . کودکانش را یکایک بوسید: حسن، هفت ساله، حسین، شش ساله، زینب، پنج ساله و ام کلثوم سه ساله.
و اینک لحظه‌ی وداع با علی! چه دشوار است. اکنون علی باید در دنیا بماند. سی سال دیگر! فرستاد “ام رافع" بیاید، وی خدمتکار پیغمبر بود. از او خواست که:
- ای کنیز خدا، بر من آب بریز تا خود را شست‌وشو دهم. با دقت و آرامش شگفتی، غسل کرد و سپس جامه‌های نویی را که پس از مرگ پدر کنار افکنده بود و سیاه پوشیده بود، پوشید، گویی از عزای پدر بیرون آمده است و اکنون به دیدار او می‌رود.

 

خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لویی، از " مریم " سخن می‌گفت . گفت : هزار و هفتصد سال است که همه‌ سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده‌اند.
هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت‌ها در شرق و غرب، ارزش‌های مریم را بیان کرده‌اند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان در ستایش مریم همه‌ ذوق و قدرت خلاقه ‌شان را به کار گرفته ‌اند.
هزار و هفتصد سال است که همه‌ هنرمندان، چهره‌نگاران، پیکرسازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی ‌های اعجاز‌گر کرده‌ اند.

اما مجموعه‌ گفته‌ها و اندیشه ‌ها و کوششها و هنرمندی ‌های همه در طول این قرن‌های بسیار، به اندازه‌ این کلمه نتوانسته ‌اند عظمت‌های مریم را بازگویند که: "مریم (س)، مادر عیسی (ع) است ".
و من خواستم با چنین شیوه ‌ای از فاطمه بگویم. باز درماندم :

 

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه ‌ی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست
.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است
.
دیدم که فاطمه
نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است
.
دیدم که فاطمه نیست
.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است
.
دیدم که فاطمه نیست
.
خواستم
بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست
.
نه، این‌ها همه
هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است
.

 

 

 

 

این روزا (تا ۵ تیر)

اکنون،همه چیز برای انجام مشیت الهی راه می گشاید.

و حق من در پرتو فیض، و به گونه ای معجزه آسا به من می رسد....

اتفاق زیادی تو این مدت نیفتاده...طبق معمول هر روز...من باید تا هشت ماه دیگه یه جور زندگی کنم...خسته می شم... آخه من اصلا تو دوران تحصیل و دانشجوییم اینطوری درس نخوندم که حالا می خونم...

یادش بخیر من بین بچه ها از همه کمتر می خوندم، نمرم از همه بیشتر می شد!!! البته به جز درس های عمومی و درسای استاد الکی! که خوندنشون با نخوندنش فرقی نمی کرد...

خیلی با حال درس می خوندم...یه ربع می نشستم و دو سه صفحه یا اینکه یک مثال رو حل می کردم، بعدش یه ربع تا نیم ساعت استراحت و سربه سر اینو اون گذاشتن...اونا هم که تو اوج خوندن بودن حسابی حالشون گرفته می شد...بعضی وقتا هم ظرفایی که از دو سه روز مونده بودو می شستم و هم خودم فرصتی برای فکر کردن و تمرکز پیدا می کردم هم بچه ها بی نهایت خوشحال می شدن...آخر شبا هم بعضی وقتا ساعت 2-3 نصف شب سوپ درست می کردیم...یادش بخیر......

ولی اینجا فقط می تونم سربه سر بهزاد بذارم یا اینکه بیام پشت کامپیوتر و بازیهایی رو که به صورت آف لاین دان لود کرده بازی کنم...

اونم با این دان لوداش...خودشم که نمی دونه چی داره دان لود میکنه... کلی ویروس هم از این راه راحت وارد دستگاه شده...کامپیوتر بیچاره من که پاک پاک بود حالا شده پاتوق انواع ویروس ها... باید یه حمله ضربتی صورت بدیم...

راستی دوباره خوردم زمین...انرژی بدنم خیلی بالا رفته بود و برای اینکه تخلیش کنم آخر شب رفتم و با یونس و بهزاد توپ بازی کردم...دراوج بازی یه دفعه پاشنه کفشم گیر کرد و منم تتتتتتتتتتتق خوردم زمین...

مامان همینکه دید من بلند شدم خیالش راحت شد که سالمم و گقت مواظب باش که دیگه از شلوار خبری نیست!!!!!!!!!!!! (آخه شلوارای من هر کدوم یه ماجرایی برای خودشون دارن و این وسط خوش بحال دامنای منه که آک آک موندن...)روم نشد به کسی بگم پام درد میکنه...اینقدر رو دلم مونده بود....

یک ماهه که می خوام مانتو و یه شلوار لی بخرم هنوز به سر نرسیده. ولی باید عجله کنم. وقت زیادی نمونده...

امروز دوباره خودمو خجالت دادم. یه کتاب زیبا به نام "چهار اثر از فلورانس اسکاول شین"به خودم هدیه دادم....این کتابو قبلا خونده بودم اما می خواستم برای خودمم یکی داشته باشم...جملاتش بهم انرژی مثبت میده....

راستش امروز از دست داداشام خیلی دلگیر شدم...از حرفها و طرز برخوردشون...کلی دلم گرفت و تو اتاقم بدون اینکه کسی بفهمه کلی گریه کردم....می خواستم باهاشون دیگه صحبت نکنم اما نتونستم فعلا برخوردم باهاشون یه کم سنگینه، تا بعد ببینم چی پیش میاد...

امشب فاطی جون بهم گفت فقط 30جمعه ی دیگه تا کنکور مونده!!!!!!!!!!!! درجه اضطرابم زد بالا....

اما خدا امشب دو تا هدیه بهم داد که دومیش یک شاخه گل رز سفید بسیار خوش بو بود....

اینم تقدیم به همه ی دوستان خوب و عزیز و مهربونم...

امیدوارم هر جا هستند در پناه خدای مهربون شاد و موفق باشن...

اولین جمعه تابستان

به نام اون که بزرگه و پناه هر پناه آورنده ای است...

دیروز بعدازظهر آسمون دلم ابری بود و هواش گرفته. دنبال یه جای خلوت و آروم می گشتم تا با خودم خلوت کنم. نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. شاید به خاطر حال و هواییه که عصرای جمعه داره....دلم می خواست یه گوشه بشینم و فقط به آسمون صاف و آبی نگاه کنم و تو افکارم غرق بشم...

افکاری زیبا و رویایی...واقعا زندگی قشنگه...همه چیزش...همه جاش...حتی دلتنگیهاش...

وقتی برگشتم خونه تنها جایی که می تونستم برم بالا پشت بوم بود. برق رو هم روشن نکردم و یه گوشه به دیوار تکیه کردمو به آسمون صاف و پرستاره نگاه می کردم...

نمی تونم اون چیزهایی که تو ذهنم میومدو بیان کنم...شاید چون فقط مال منه و باید مال خودم باشه...

هیچ کس هم خونه نبود که متوجه غیبت من بشه و یا مزاحم تنهاییم!

یه دفه زنگ در به صدا دراومد و از همون بالا درو باز کردم...کل ملت قرار گذاشته بودن برن خونه دایی کوچیکم و نوشابه مهمون شوهر خالم باشن و حالا اومده بودن دنبال من...واقعا خوشحالند! نمی دونم چه خبر شده بود که بساط مهمون کردن جمع بود...بعدازظهر هم محمدرضا (پسرداییم) همه رو بستنی مهمون کرده بود و اینا...تازه شام هم همشون حلیم دعوت بودن و حلیمم خورده بودن. فقط من نرفته بودم. نه اینکه دوست نداشته باشم، فقط چون میونم زیاد با شام خوب نیست نرفتم و کمی هم خسته بودم....

وقتی رسیدیم دیدیم ملت دو تیم شدن و دارن والیبال بازی می کنن. اونهمه انرژی رو باید یه جور مصرف می کردن...

حوصله والیبال نداشتم...اولش یه مقدار حرف زدیمو بساط خنده و شوخی...بعد هم آموزش اسکیت دیدم...باحال بود...دختر داییم تو این کار پیشکسوت شده... بهم می گفت خیلی زود یاد گرفتی. ای ول استعداد ...

اولش رو فرش تمرین کردم! دیگه تقریبا می تونستم بایستم و راه برم و تعادلمو حفظ کنم... با اعتماد به نفس کامل رفتم رو سطح صاف. خوب تعادلم که خوبه. حالا حرکت و یه دفعه "آخ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ"

خدارو شکر سالم بودم فقط دو سه تا کبودی...مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

البته کم نیاوردمو بلند شدم....

بعد هم آخر شب اومدیم خونه...

دو سه شبه مامان و داداشام می رن و بالاپشت بوم می خوابن...منم چون سرم حساسه و زود سرما می خوره نمی رفتم اما تعریفای بچه ها حسابی وسوسم می کرد. منم دیشب رفتم بالا...البته چادر رو بردم بالا و باز کردمو رفتم توش خوابیدم!!!! تازه کلاه هم سرم کردم!!!!!! ولی خیلی عالی بود... هوایی مطبوع و سرد...

-------

بفرمائید شیرینی اصل تبریزی...

همسر دوست بهنام امتحان شبکه داشت و بهنام کمکش کرده بود و تنها کسی شده بود تو کلاسشون که این درس و پاس کرده... و برا تشکر از تبریز شیرینی تبریزی سوغاتی آورده......

--------

حسابی رفتم تو حس درس...بعد از یه مدت مامان هم داره باهام همکاری میکنه و تحویلم میگیره. چای، شیرینی، میوه، محیط آروم و .......

اوضاع داره خوب پیش میره و از فشارها کاسته شده اما اگه این وسط این خاله های شیطون من دوباره شروع نکنن و اوضاع رو بهم نریزن....

--------

فعلا اوضاع همینطوری خوبه اما یه جورایی یه کم برای آینده دلشوره دارم...خدایا به امید تو........