چی کار کنم؟

حالم یه جورایی گرفته است. فکرم به هم ریخته شده و آشفته است. یه جورایی تو دودلی موندم!یه مدته به سرم زده سر جلسه کنکور دانشگاه آزاد نرم. هر چی فکر می کنم می بینم اگه قبول بشم و بخوام برم مامان خیلی تحت فشار قرار میگیره. آخه بهنام هم داره داماد میشه.تازه خودمم اگه قبول بشم و نرم بیشتر ناراحت می شم،  وهم اینکه مامان گناه داره. نمی دونم چیکار کنم؟!

--------

 

از تو خونه موندنم خسته شدم. دلم می خواد برم سر کار. اعلام نتایج هم افتاد برای خرداد! ای خدا یعنی من باید تا یه ماه دیگه هر شب خواب اعلام نتایج رو ببینم؟ دیگه تحملم داره تموم میشه!

من بابائیمو می خوام! دلم بد جور براش تنگه. حتما اگه بود کمکم میکرد که درست تصمیم بگیرم. باهام حرف می زد تا آروم بشم، مثل قدیما.....

خدایا کمکم کن و پناهم باش...

 

--------

 

گل سرخی که قبل از عید تو گلدون کاشتم داره گل میده. خیلی باحاله. اما اون یکی گل سرخ که تو یه گلدون دیگه کاشتم هنوز گل نداده، اما چندتا برگ جدید داده!

گل بنفشه کوچولوهامم حالشون خیلی خوبه وکلی خوشگلن.

 

-------

 

امروز رفتم و لباسمم پرو کردم. رنگش آبیه. قشنگ شده بود.

دکوراسیون خونه و اتاقمم یه کمی عوض کردم.

 

-------

 

متن زیر هم حکایت جالبیه...

 

دیروز شیطان در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.

مردم دورش جمع شده‌بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید . و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند . و بعضی‌پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند . و بعضی آزادگیشان را.

وشیطان می‌خندید.......

 

 

چند روز عید ۸۶

هر کار کردم تا بخوابم نشد و تا الان بیدارم(ساعت 4 صبحه).برا همین اومدم یه کم بنویسم!

 با اینکه تو این یکی دو روزی از سفر برگشتم، تقریبا استراحت کردم اما هنوز احساس خستگی می کنم، دلم گرفته و البته کمی هم استرس دارم.

بهتره از این چند وقته بگم شاید با یادآوری اونها حال خودمم بهتر بشه...

----

دو سه روز مونده به عید مامان به همراه دو تا از خاله ها برای بهنام رفتن خواستگاری و دختر رو پسندیدن.

بعدش نوبت من بود که با مامان برای دیدن دخترخانوم برم. احساس عجیبی داشتم، روز سوم عید بنا بر قراری که مامان گذاشته بود به خونه ی اونها رفتیم. اسمش الهام بود و بعد از گرفتن کاردانی گرافیک، کارشناسی فرش قبول شده بود والان سال دومش بود. دختر خوب و خونگرمی بود. لحن صداش هم خیلی زیبا بود. من هم تقریبا ازش خوشم اومد. 2-3 بار هم همراه مامان و بهنام رفتیم و تقریبا همه چیز ok شد. فقط چون ما عازم سفر بودیم و الهام هم باید بعد از عید برمی گشت دانشگاه مراسم ها رو برای تابستون گذاشتیم. تا اون موقع هم دو نفرشون فزصت داشتن تا بهتر همدیگه رو بشناسن.

-----

خبر بعد اینکه 5تا ماشین راه افتادیم و یه هفته رفتیم شمال.(آستارا) برای جشن دامادی پسرخالم. خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت. کلی شاباش گرفتم!

راستی در بین راه ماسوله هم رفتیم. اونجا هوا برفی بود و ده الی پانزده سانتی متر برف اومده بود. کل جنگلهای توی مسیر سفید شده بودن. وای که چقدر زیبا بود. تا حالا هیچ موقع جنگل رو به این زیبایی ندیده بودم. جای همه دوستان خالی بود.

دریا هم قشنگ بود و پر از موج، باد تقریبا سردی هم می اومد، یه کاسه آش رشته داغ، در کنار ساحل کلی بهمون چسبید.

بعد یه بار هم نزدیک بود سر یه پیچ در کنار یه پرتگاه به علت انحراف به چپ ماشین روبرو تصادف بدی بکنیم که با عکس العمل سریع و خوب بهنام فقط چراغ سمت چپ شکست و بخیر گذشت.

یه بار هم پلیس نا محسوس شوهر خالم رو به خاطر سرعت زیاد در جاده ماسوله 20هزار تومان جریمه کرد!

اما در کل خوش گدشت و روزهای خوب و به یادماندنی ای  بود.

------

باید کارای عقب افتادم رو تموم کنم و به زندگیم یه سر و سامونی بدم..

 

 

 

سال نو مبارک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

*********************************************

سلام.

عیدتون مبارک.

سال خوبی در پیش داشته باشید.