من اومدممممممم

می بینم که خیلی وقته درست و حسابی ننوشتم! خوب من چی کار کنم؟‌ اینقده سرم شلوغ بودش!!! وای یک ماهه که بعدازظهر ها تقریبا هر روز کار من و آیدا شده بود درس خوندن و چون صبح ها هم مجبور بودیم بریم سرکار، حسابی رومون فشار اومدش! تازه قبلش هم باید کلی پروژه و تحقیق و کنفرانس آماده می کردیم! همه از دستم شاکین... خیلی وقته کمتر در جمع خانواده ام... از همه طرف روم فشار بود و حسابی حالم گرفته شده بود و بالاخره هم کارم به بیمارستان و سرم و آمپول و استراحت کشید!

راستی چندتا موضوع پروژه توپ گیر آوردم... این هفته قرار شده یه روز برم دانشگاه و درباره اونها با استادم حرف بزنم،‌ ولی فکر می کنم خوشش بیاد و یکیشو تایید کنه....

با ترم بالایی ها هم آشنا شدم و در همون اولین ملاقات،‌ کلی صمیمی برخورد کردن... آخه میدونید اینجا تقریبا همه برا خودشون کسی شدن و بعد تصمیم به ادامه تحصیل گرفتن... برخورد و صحبت کردن باهاشون خیلی تجربه جدید و جالب و یه جورایی باحاله...

جمعه ی آینده یه امتحان خیلی مهم دارم... باید این هفته کلی تلاش کنم...برام دعا کنید...