سلام...

الان که دارم می نویسم تقریبا چشام بسته هستش و حسابی خسته اممممممممم.
این خونه تکونی هم که ماشالله تمومی نداره!!!!! جالب هم اینجاست که وقتی اتاقارو به هم می ریزم و بعد می خوام دوباره بچینم کلی وسایل اضافه میارم که هیچ جایی براشون پیدا نمی کنمممممم!!!!!!!1بعد به مامان میگم: مامان جون اینا اضافه هستن، به یه نفر بگو اینا روبیاد و ببره و مامانم میاد و میگه بروکنار تا خودم همشونو جا بدم! خداییشم براشون یه جای مناسب پیدا می کنه!!!!!
امروز وقتی قفسه کتابامو مرتب می کردم کلی خاطرات گذشته برام زنده شدن... دلم برا روزهای خوش گذشته و دوستام تنگ شده... یه عالمه دلم گرفت. دوست داشتم بشینم وگریه کنم!!!!
خوب خبر بعدی اینکه اون امتحانه رو خراب کردم! عمومیاشو تقریبا خوب زدم اما تخصصیش 30تا سوال دینامیک داشت که من چندتا بیشتر نتونستم بزنم...آخه خب یادم رفته بود!!! برا همین هم زیاد امید به قبول شدن ندارم....
راستی من دیگه اون دختر فبل نیستم... این یه هفته کارایی کردم که با باورهام کلی فاصله داشت، بطوریکه حودمم باورم نمیشه! من یه عالمه دحتر بدی شدم!
خدا جونم منو ببخش. ... دیگه تکرار نمیکنم... قول میدم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد