درد دل

تصمیم گرفتم با یک نفر دوست بشم...

اون فرد از من خیلی بزرگتر، داناتر و باتجربه تره تقریبا همسن و سال پدرمه اما تنهاست...

امشب این تنهایی رو از تو چشماش تونستم بخونم، او تنونست غم دلش رو پنهون کنه...

تصمیم گرفتم جای خالی دوست مشترکمون رو یه کم براش پر کنم و یه عالمه شادی به دل مهربونش هدیه کنم...

خدایا کمکم کن....

دوست مشترک از اون بالا بالاها برام دعا کن چون می دونم که خدا تورو خیلی دوست داره و تو هم ما دو نفر رو....

----------------------

امشب دلم برای بابام خیلی تنگ شده...

می دونم هست، کنارمه، وجودش رو کنارم احساس می کنم اما ...

چند روز پیش تولدش بود و من نمی دونستم کجا و چطوری باید بهش می گفتم "بابا جون تولدت مبارک." تنها جایی که پیدا کردم قلب و دلم بود چون تنها جاهایی بودند که می تونستم بهترین و با ارزشترین حقایق زندگیمو توش نگه دارم. خدای مهربون و بزرگ و بخشنده من اونجاست، بابا و مامان عزیز و دوست داشتنی و مهربون و قشنگ من اونجان و همینطور بهترین دوستام و زیباترین لحظات و خاطرات زندگیم .....

اون شب به همراه یک شمع یک تولد زیبا تو بهترین جای وجودم برای بابا گرفتم وبهترینهایی رو که می شناختم به این مهمونی دعوت کردم و تقریبا همه رو دیدم حتی ....

-----------------------

خوب حاالا یک سخن برای خودم:

نبض زندگی هنوز می زند،

من زنده ام، بهار در راه است، ستاره چشمک می زند، ماه می درخشد

غنچه ها باز می شوند،

پس چرا ناامیدی؟؟؟؟

اینم برای....

همه چیزهایی که قابل تجربه اند، لزوما قابل توجیه نیستند و همه چیزهایی که قابل توجیه اند قابل تجربه نیستند.

و یه چیز دیگه:

زندگی کوتاه است و انرژی محدود. و با این انرژی محدود، باید نامحدود را یافت. باید ابدیت را یافت.پس بیا و به خاطر مشکلات بی اهمیت نگرانی به خود راه مده....

نشانه

وقتی نشانه ها را می خوانید ممکن است آنچه انتظار دارید نباشد اما.....

خدا خودش را به ساده ترین شکل ممکن تجلی می بخشد در حالیکه ما منتظر پدیده های فوق العاده ایم و معجزه ای را که پیش روی ماست نمی بینیم....

 

وای که چقدر کارای فارغ التحصیلی سخته ولی بالاخره تموم شد و می تونم تا حاضر شدن مدرکم برم خونه.

خونه، چه اسم گرمیه تو این روزهای خیلی سرد زمستونی. دلم برای کرسی  گرم و قصه های شیرین خونه بابابزرگ خیلی تنگ شده...

دیگه از فردا که برم خونه مرحله جدید زندگیم شروع میشه، دوران دانشجوییم خیلی خوب بود، حتی سختیها و اتفاقات بدش هم وقتی خوب نگاه می کنم، می بینم به یادماندنی و زیباست.

دیشب برای آیندم کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم. می خوام با تجربه هایی که بعضی هاش رو خیلی سخت بدست آوردم، یک زندگی خوب و درست، زیبا،‌ منطقی و در عین حال پر از احساسات و عواطف ناب و پاک برای خودم بسازم.

می خوام همون طور که در این لحظه از دورانی  که پشت سر گذاشتم راضیم و افسوس اون روزهارو با وجود اشتباهاتی که داشتم نمی خورم چند سال دیگه هم همین طور باشه...

 به امید روزهای زیبای آینده...

به نام بهترین بهترینان

سلام. من از دیروز که نمره پروژم به آموزش دانشکده رد شد مهندس شدم!!!!!!!

به همین خاطر تا اطلاع ثانوی از قشر دانشجویان مملکت خارج شدم.(اما حتما به زودی بر می گردم)

حال و هوای خاصی دارم. هم خوشحالم هم ناراحت....

البته دلم هم یه کم گرفته و ابریه، ولی سعی می کنم آبی و آفتابیش کنم.(ولی خودمونیم سخته ها.....)