فالگیری

واااااااااااااااااااااااااای من از آبان چیزی ننوشتم!!! خدایی خودم باورم نمیشه؟ 

از خاطرات و گذشته های تلخ دیگه نمینویسم چون یادآوریشون اذیتم میکنه... 

بهتره که از امروز بگم... 

صبح تا ۸ خواب بودم؛ اما بازم گیج بودم فکر کنم بخاطر اونهمه توتی بود که دیروز خورده بودیم... جای همه خالی طبق هماهنگیایی که بهنام با دوست بابا کرده بود وقتی از دانشگاه برگشتم خونه رفتیم توت خوری و تا تاریک شدن هوا همونجا بودیم... 

خب میگفتم... وقتی صبح مبایلمو نگاه کردم چشم به یه اس ام اس افتاد... کلی ذوق کردم یکی برا اینکه اس ام اس ها بعد مدتها وصل شده بود و هم اینکه اون اس ام اس از طرف دوست عزیزی بود؛ کلی خوشحال شدم و روحیه گرفتم... 

بعد هم یه کم نرمش کردم و با مامان صبحانه خوردیم و بعد اومدم پای pc تا پروژه هامو انجام بدم... ساعتای 11 الهام اومد و گفت دلش میخواد بخنده، انرژیش زیاد شده و میخواد تخلیه کنه!!! 

بعد یه کم فکر کردیم و تصمیم گرفتیم رمال و فالگیر بشیم!!!! 

کلی آرایش غلیظ کردیمو و موهامونو سیخ سیخ کردیم و روبان زدیم، از این لباسهای ترک که جینگیل بینگیل زیاد داره پوشیدیمو هر چی النگو و گردنبند و انگشتر داشتیم به سر و گردنمون انداختیم!!!! میز گرده رو گداشتیم وسط حال و یه پارچه ساتن روش انداختیمو یه شمع بزرگ، یه تنگ آب که توش گلای مریمو ریخته بودیم، یه یک گل رز پرپر و کارتای تاروت رو روی میز گداشتیم... راستی قهوه هم درست کردیم... تو همین حال و هوا مامان هم اومد و کلی بهمون خندید!!! 

دیگه خلاصه کلی ادا و اصول درآوردیمو از هم عکس و فیلم گرفتیمو خندیدیم!!! 

ولی خداییش من هر نیتی میکردم آخرش عشقولانه میشد... به الهام گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ی این تاروته!!! 

بعد هم بهنام اومد کلی تعجب کرده بود و قرار شد عصر فال اونو هم ببینیم...  

 

---- 

خدایا از اینکه بعد مدتها این همه خندیدم ازت ممنونم... 

میدونم خیلی بهت مدیونم... چوب خطم پر شده مگه نه؟؟؟ 

خب دیگه این بنده گناهکارو که تو رو خیلی دوست داره خودت آفریدی... مرســـــــــــــــــی یه عالمه... 

 

---- 

 

.

نمیدونم کاری که کردم درست بوده یا نه؟ اما همش یه حس کنجکاوی بود!!!! الان اصلا احساس خوبی از ماجرایی که دیروز عصر نبر من گذشت ندارم... 

امروز حالم خیلی بد بود... دلدرد امانم رو گرفته بود و اینقده که حالم بد بود حاجی منو رسوند خونه...  

آه مامانُ‌ُ نمیدونی که حتی نگاهت و دست گرمت برای همه ی دردای من داروی مرهمه... اینقده آرامش پیدا کردم که نگو... 

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دیگه هیچی جز همونی که تو برام بخوای رو تمنا نمیکنم.... 

اسم کنکور منو یاد کلی خاطرات تلخ و شیرین میندازه!!!! 

آه بابایی کجایی که به دخترت امید بدی... دلم برات تنگ شده... کجایی که دستتو بگیرم تو دستم و کرم بزنم... کجایی که ابروهای بلندت رو کوتاه کنم... کجایی که بهت بگم بابا مانی میخوام و تو بگی برو از جیب شلوارم هز چی میخوای بردار... کجایی که باز برام جک تعریف کنی...بابا جونم کجایی که بگم برام دعا کنی و تو بگی چشم دختر بابا... یادته چه اسمایی روم گذاشته بودی؟ هر روز یه یه اسم صدام میزدی.... یادته هر موقع بعد دو سه ماه که از دانشگاه برمیگشتم خونه تو بغلت میخوابیدم؟ الان کجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی... بابایی بیاااااااااااااا....  خواهش میکنم... فقط یه لحظه بیا تا خونه بشه مثل سابق... بابا فقط لحظه بیا... فقط یه لحظه 

خب به سلامتی مامان رفت کربلا و برگشت... کلی از اونجا تعریف میکرد و بعضی وقتا میگفت باورش نمیشه که رفته و برگشته....

خیلی خوشحالم، چون روحیه مامان با این سفر کلی بهتر شده...

خدایا شکرت....

مادر جوونمم دیروز از بیمارستان اومد خونه... حالا باید تا یکشنبه منتظر بمونیم تا ببینیم وضع چشماش چطور میشه... ایشالله این بار موفقیت آمیز باشه...

دیگه اینکه دانشگاه هم دوباره شروع شده... درسته که درسا سخت تر شدن اما خیلی شیرینن... آرزو میکردم کاش همه مهندسا و مدیران کشور این رشته رو قبل از اینکه عهده دار مسئولیتی میشدن میخوندن... اونموقع مطمئنم اوضاع کشورمون خیلی عوض میشد...

راستی قرار شذه یکی از خط تولیدای کارخونه رو که فعلا خوابوندن و تولیدی نداره رو اجاره کنم و سودش با مدیر عاملمون نصف نصف باشه... تجربه ی خیلی خوبیه... سرمایه اولیه و دستگاهها با حاجی و مدیریت تولید و نظارت بر کار کاگرا و پرداخت حقوقشون با من... چهارشنبه رفتم مشهد و برای گرفتن استانداردش اقدام کردم... به امید خدا از 15آبان کار آموزش کارگرا رو شروع میکنم و از اول آذز هم تولید رو شروع میکنیم... بازم هر چی خواست خدا باشه....

نمیدونم چرا هر چی میخوام صبخ ها زودتر پاشم نمیشه!... ساعت بدنم رو 6 کوک شده و زودتر بیدار نمیشه!!!! اما میدونم اگه بخوام طبق برنامه پیش برم باید بتونم زودتر بیدار بشم....

 

flowers 6 

 

تولد

۳تا نوزاد جدید به جمع خانواده اضافه شدن... اسماشون امیرعلی و یاسمین و پرستو هستش... خیلی نازن.. ایشالله در کنار مامان و باباشون با شادی بزرگ بشن و خوشبخت بشن...  مامان امیر علی و یاسمین دوقلو بودن و بچه هاشونم با اختلاف یه هفته به دنیا اومدن... پرستو و یاسمین هم دقیقا در یه روز متولد شدن...

 ---- 

راحیل هم امروز دلیل عکس العمل ها و موضع گیریهای جدیدم رو پرسید اما خودمم نمیدونم دلیلش چیه! ... حتی بعضی وقتا جلو مامان هم که مطمئنم خیر و صلاحم رو میخواد همین برخورد رو دارم!!!!

---- 

 شدیدا احساس تنهایی میکنم... چرا یه دفعه اینجوری تنها شدم! ...

خدایا.... 

 --- 

دلم میخواد به جای اینکه دور خودم دیوار بکشم یه پل بزنم و از رو مشکلات رد بشم اما بلد نیستم!!! 

 

 

 
439863vldufsl9vi.gif

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود
بوسه است .
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر در خانه هایشان را نمی بندند .
قفل افسانه ایست و قلب
برای زندگی بس ..

روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد .

روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم ..

و من آن روز را انتظار می کشم
حتی اگر روزی
که دیگر
نباشم ...

 

517724olji7v2ysa.gif
 
 

سلام...

اینم از عید امسال که تموم شد...

راستش به من که زیاد خوش نگذشت. کلا با بیمارستان قرارداد بسته بودیم.... شب قبل از عید بهنام دل درد شد و نیم ساعت قبل عید مامان از رو چارپایه افتاد و کل سیستم بهزاد به همراه میز کامپیوتر افتادن کنار مامان و تا چند روز منم نمی تونستم با سیستمم کانکت بشم!!!!! بعدش در همون نقطه ۲-۳ روز بعد بهزاد از رئ همون چارپایه افتاد و سمت چپ بدنش کلا کبود شد... ۶فروردین هم  که الهام جون آپاندیس گرفت و تا امروز تو بیمارستان بستری بود و مجبور بودیم به جا عیددیدنی دوستان و فامیل رو در بیمارستان ملاقات کنیم....

اما بازم خدا رو شکر... در همه این اتفاقات خدا خیلی به ما رحم کرد... خدا جونم ممنونم....

اما امروز (۱۳بدر) روز خوبی بود.. چون الهام بالاخره از بیمارستان مرخص شد و ما هم رفتیم باغ خان دایی جون.... بعد مدتها کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گدروندیم.... جوجه کباب ظهر هم خیلی چسبید (دست بهزاد جون درد نکنهبا دست پختش)... یه عالمه عکس و فیلم گرفتیم... کلی  سبزه گره زدم!!!!!!!!  از کنار جوب آب پونه جمع کردیم.... آخر سر هم یه هدیه قشنگ از خدا گرفتم... کنار جوب آب یه نهال درخت آلو  به ارتفاع ۱۰ سانتیمتر پیدا کردم که چون جای مناسبی نبود درش اوردم و اوردم خونه. الانم تو یه لیوان آب کنار پنجره اتاقم گذاشتمش....

===============

پروردگارا به ما کمک کن تا مانند تو باشیم ،

زندگی را دوست داشته باشیم ،

 زندگی باشیم ،

عاشق باشیم .

 به ما کمک کن تا مانند تو دوست بداریم ،

 بی قید و شرط ، بی چشمداشت ، بی اجبار و بی قضاوت .

 

سال نو مبارک

 

بازکن پنجره را
و ببین پر زدن بلبل باغ
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
وببین مرغک آزرده عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نخورد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچه گل را پرپر
بازکن پنجره را
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریه خسته ز سوز و سرما
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامه سبز به تن کرده
تنش گرم شده ست
پولکی را که سپید است و قشنگ
یا که زرد است و بنفش
دست خیّاط زمان
روی این جامه سبز
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر این تازه عروس
تورخوش رنگ و سپید
از لطافت چو حریر

این بهار هم گذرا است
سال دیگر شاید
نتواند بگشاید« جاوید »
باز این پنجره را

 

نوروز

 

عید نوروز یکی از پراهمیت ترین و قدیمی ترین جشن های مردمان ایران زمین است که قدمت آن به چندین هزار سال قبل برمیگردد .... بیایید به احترام این عید بزرگ همه کینه ها و کدورت ها رو کنار بزاریم و از این فرصت استثنایی برای بهره مندی از طعم شیرین گذشت و عطوفت استفاده کنیم ...

دوست بداریم چون دوستمان میدارند ....!!!

 

سلام...

الان که دارم می نویسم تقریبا چشام بسته هستش و حسابی خسته اممممممممم.
این خونه تکونی هم که ماشالله تمومی نداره!!!!! جالب هم اینجاست که وقتی اتاقارو به هم می ریزم و بعد می خوام دوباره بچینم کلی وسایل اضافه میارم که هیچ جایی براشون پیدا نمی کنمممممم!!!!!!!1بعد به مامان میگم: مامان جون اینا اضافه هستن، به یه نفر بگو اینا روبیاد و ببره و مامانم میاد و میگه بروکنار تا خودم همشونو جا بدم! خداییشم براشون یه جای مناسب پیدا می کنه!!!!!
امروز وقتی قفسه کتابامو مرتب می کردم کلی خاطرات گذشته برام زنده شدن... دلم برا روزهای خوش گذشته و دوستام تنگ شده... یه عالمه دلم گرفت. دوست داشتم بشینم وگریه کنم!!!!
خوب خبر بعدی اینکه اون امتحانه رو خراب کردم! عمومیاشو تقریبا خوب زدم اما تخصصیش 30تا سوال دینامیک داشت که من چندتا بیشتر نتونستم بزنم...آخه خب یادم رفته بود!!! برا همین هم زیاد امید به قبول شدن ندارم....
راستی من دیگه اون دختر فبل نیستم... این یه هفته کارایی کردم که با باورهام کلی فاصله داشت، بطوریکه حودمم باورم نمیشه! من یه عالمه دحتر بدی شدم!
خدا جونم منو ببخش. ... دیگه تکرار نمیکنم... قول میدم....

من اومدممممممم

می بینم که خیلی وقته درست و حسابی ننوشتم! خوب من چی کار کنم؟‌ اینقده سرم شلوغ بودش!!! وای یک ماهه که بعدازظهر ها تقریبا هر روز کار من و آیدا شده بود درس خوندن و چون صبح ها هم مجبور بودیم بریم سرکار، حسابی رومون فشار اومدش! تازه قبلش هم باید کلی پروژه و تحقیق و کنفرانس آماده می کردیم! همه از دستم شاکین... خیلی وقته کمتر در جمع خانواده ام... از همه طرف روم فشار بود و حسابی حالم گرفته شده بود و بالاخره هم کارم به بیمارستان و سرم و آمپول و استراحت کشید!

راستی چندتا موضوع پروژه توپ گیر آوردم... این هفته قرار شده یه روز برم دانشگاه و درباره اونها با استادم حرف بزنم،‌ ولی فکر می کنم خوشش بیاد و یکیشو تایید کنه....

با ترم بالایی ها هم آشنا شدم و در همون اولین ملاقات،‌ کلی صمیمی برخورد کردن... آخه میدونید اینجا تقریبا همه برا خودشون کسی شدن و بعد تصمیم به ادامه تحصیل گرفتن... برخورد و صحبت کردن باهاشون خیلی تجربه جدید و جالب و یه جورایی باحاله...

جمعه ی آینده یه امتحان خیلی مهم دارم... باید این هفته کلی تلاش کنم...برام دعا کنید...