من قبول نشدم

 

نتایج بالاخره اعلام شد:

من قبول نشدم

با اینکه انتظارش رو داشتم که قبول نشم اما وقتی دیدم قبول نشدم تمام بدنم لرزید...

حالا من چی کار کنم؟

اینم از آخرین امیدم ...

دیگه خسته شدم...

من همه چی رو خراب کردم....

دلم خیلی گرفته....

خدایا آخر چی میشه....

دیگه  فکر و اعتقاداتم رو دوست ندارم...

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود

 

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود              که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

سلام... مثلا اومده بودم متن زبانم رو ترجمه کنم اما همه کار کردم و به همه جا سر زدم جز باز کردن لای کتابم... حالم یه جوریه... نمی دونم چشه؟!!! به منم نمی گه... یکی نیست بهش بگه مگه آدم با خودشم رودروایسی داره؟!!!

**********

منم دلم می خواد برم سفر اما شرایطش جور نیست و نمی تونم با بقیه برم... امیدوارم به همشون خوش بگذره...

**********

من دارم سرما می خورم آخه همه بدنم درد میکنه....

**********

نمی دونم چرا همه هی دارن مهمونی می دن و منم برا احترام مجبورم برم... اصلا حوصله ندارم با این حال مجبورم جلوی بقیه همون یگانه ی سابق باشم چون اونا یادشون رفته من دیگه بزرگ شدم!!! من اون یگانه سابق نیستم... من الان خودمم نمی دونم کی هستم و کجام؟

**********

دلم می خواد یکی بیاد و جواب همه سوالای منو بده...

**********

دلم تنگ شده... برا اون روزایی که همه دنیام خانوادم و درسام و دوستام بودن...

*********

خدایا دوست دارم و هر چی هم که پیش بیاد بازم میگم شکرت....

 

عشق و تسلیم

 

عشق اولین گام به سوی کبریاست

و تسلیم آخرین گام.

و این دو گام کل سفر است

...

 

عروسی در عروسی

 

سلام...چشام از فرط خستگی باز نمیشه.... تا الان عروسی بودیم... دیشب هم عروسی بودیم...فردا هم جشن دامادی بهنام هستش...

********

راستی تولد حضرت علی (ع) به همه مبارک باشه.... من که دو ساله بابا ندارم اما از شما می خوام حتما صورت و دست پدراتونو ببوسید...خوش به حالتون......

********

الهی من غریبم و ذکر تو نیز غریب.

من با ذکر تو انس گرفتم زیرا که غریب با غریب انس می گیرد

 

فرق عشق و دوست داشتن

این جمله ای است که چند وقت پیش یه نفر برام فرستاد و من درستی اون رو در چشمهای قشنگ مامانم دیدم...

***********************

احساس عاشق بودن از چشم شروع میشه .. ولی دوست داشتن از گوش میدونی چه جوری؟؟ وقتی تو میخوای کسی رو که دوست داشتی دیگه دوست نداشته باشی کافیه دیگه گوشات رو بگیری و به حرفاش گوش ندی و اهمیتی ندی و فراموشش کنی

ولی

وقتی میخوای کسی رو که عاشقشی فراموش کنی..چشمات رو میبندی ولی عشق به صورت قطره ای اشک از چشمات میاد پایین...و می ریزه روی قلبت و اون جا میمونه تا ابد '

*************************

 

...!!!...؟؟؟

 

سلام... با خودم قرار گذاشتم هر 5شنبه شب برا وب لاگم یه پست جدید بگذارم...

تو این مدت که ننوشتم یه دور کامل وب لاگم رو خوندم، و کلی از خاطرات تلخ و شیرین گذشته برام زنده شد.!

*****************

1- سریال یانگوم رو تا آخر دیدم... آخیششششششششش حالا دیگه با خیال راحت به زندگیم می رسم و دیگه عمرا سراغ سریال نمی رم!

2- من نتونستم به حس کنجکاویم غلبه کنم،‌ می دونم که کار اشتباهی کردم... اما من قصد آزار نداشتم، همش از رو کنجکاوی بود که بدونم خوابم راست بوده یا نه....به هر حال ببخشید....

3- بالاخره برا زبان مجبور شدم برم کلاس خصوصی... 2نفر دیگه هم هستند که یکی از اونها همکلاسی دوران دانشگاهم بود، اونها از اردیبهشت شروع کردن... به استاد و خودم قول دادم که خودم رو بهشون میرسونم... این زبان خوندن کل وقتم رو پر میکنه، فرصت سرخاروندن هم ندارم!

4- ماجرای ملاقات مادرجون و حاج آقاییم با دایی جونم در سوریه! واقعا یه سورپرایز بزرگ برای اونا بود که بدون اینکه انتظار داشته باشن یه دفعه پسرشون رو دریک کشور دیگه ببینن، از اون لحظه فیلم گرفته بودن، طوری گریه می کردن که انگار سالهاست همو ندیدن، اما از آخرین دیدارشون فقط یه هفته گذشته بود!

5- همه دارن برا عروسی حاضر میشن... خرید عروسی و دوخت لباس شب سرتیتر خبرای خانم های فامیل بود...واییییییی من لباسم هنوزکلی کار داره! هنوز اون یکی دیگه هم اصلا برش نخورده!

 

6- دیروز روز بدی بود،‌ هم نه گفتم و هم نه شنیدم! نه ای که من گفتم با اینکه سخت بود اما فکر می کنم درست بودش، اما اگه یه روز اینو خوندی می خوام بدونی بهترین و شیرین ترین زندگی رو در کنار خانوادت برات آرزو می کنم، ممنونم به خاطر لطفی و توجهی که به من داشتی....

7- و نه ای که شنیدم کمال بی انصافی بود....من کلی رو این مساله برا زندگی و کارم حساب باز کرده بودم!

*****************

تو این شبهای زیبا برام دعا کنید...

 

این متن رو دیشب نوشتم، اما چون نتونستم کانکت بشم الان اونو میزارم تو وبلاگم....

 

*******************

 

تو این مدت اتفاقات خوب و بد زیادی افتاد. گاهی اوقات تمام وجودم غرق شادی شده و بعضی وقتا هم دلم کلی گرفته... اما زندگی همچنان ادامه داره و من بازم به الطاف خدای مهربونم و آینده و اتفاقات قشنگش امیدوارم...

 

ترتیب اتفاقات رو زیاد یادم نیست و برا همین هر کدوم رو که یادم اومد می نویسم....

1- مهمترین خبر اعلام نتایج ارشد بود، کارنامم با اون چیزی که انتظار داشتم متفاوت بود اما به هر حال در هر دو رشته ی امتحانیم فقط مجاز شدم! هم خنده دار بود و هم گریه دار!

2- الهام جون من مریض شد! 2-3 روز خیلی بد بود و مجبور شدن 3-4تا سرم و 6-7تایی هم آمپول بهش بزنن. کلی ضعیف شده بود. مامانش گفت به خاطر دلتنگی ذوری از بهنام بوده! خدارو شکرالانم که حالش خوب خوبه و امروز به خاطر امتحاناتش برگشت دانشگاه. دیشب تا نصف شب کارای عقب موندشو مجبور شد انجام بده. من تو طراحی فرش بهش کمک کردم (قبلا تو خوابگاه از هم اتاقی های هنریم کار با میز نور و کپی کردن طرحهای فرش رو یاد گرفته بودم!)  و بهنام هم گزارش کارای آزمایشگاه و تحقیقشو پاک نویس می کرد!

3- برگشتن خاله زهره ی عزیزم از مکه بود و به این مناسبت همه ی فامیل از راههای دور و نزدیک اومده بودن و کلی از دیدارها تازه شد.

4- یه اتفاق خیلی عجیب... سر صبح ساعت 5 اتوبوس سپاه با یه وانتی سر چهارراه تصادف می کنن و اتوبوس مستقیم میره داخل مغازه ی عموجان من! کل مغازه خراب شده بود و حتی ستون داخل مغازه رو کج کرده بود و کل اجناس مغازه از بین رفت. معازه شبیه جایی شده بود که بمب گزاری شده باشه! در این اتفاق فقط 2تا سرنشین وانت متاسفانه کشده شدن...

5-  در این مدت رفتم کلاس کمکهای اولیه. راستش از موقع فوت بابا همش با خوذم فکر می کردم اگه من کارای امدادی رو بلد بودم تو اون موقعیت شاید بهتر می تونستم به بابا کمک کنم و اون الان زنده بود. بگذریم...

من گواهینامه مرحله اولش رو گرفتم. الان دیگه برا خودم یه پا امدادگر شدم...

6- شاید برم شرکت ایران خودرو و مشغول به کار بشم. فعلا که فرم استخدامیشو پر کردم و قراره تا شنبه بهم خبر بدن. دست خانوم ثمری و همسرش که از دوستان مامان هستن درد نکنه که اینقدر هوای منو حتی از فامیل بیشتر دارن و پی گیر کارای من هستن. ایشالله که همیشه سلامت و موفق باشن و منم بتونم محبتاشونو یه روز جبران کنم.

7- یه میز مطالعه جدید خریدم! نمیدونم برای چی؟

8- کتابای تافل و 504واژه رو خریدم و شروع کردم به خوندن. اینجا هیچ کلاسی برا آموزش تافل نداره و من نمی دونم اشکالاتم رو از کی باید بپرسم؟

9- نمی دونم چرا بازم نگفتم!

10- .....

 

 

*********************************

 

بدان که در دنیا هیچ چیز مفت نیست و چیزی که بایستی آموخته شود ، لازمه اش طی طریقی سخت است.

پس اگر قصد یادگیری داری باید سختگیر و انعطاف ناپذیر باشی .

برای اهل معرفت شدن باید اراده ای استوار داشت

 

**********************************

 

 

 

؟

 

بهم ثابت شد همشون مثل همن!!!

 نیتشون یکیه و فقط شیوه هاشون با هم فرق داره!

چند تا علامت سوال بزرگ تو ذهنمه؟!!!!!

****************************************

دلم یه عالمه گریه می خواد.

خبرای خوب

سلام....

خبر برای نوشتن زیاد دارم. هم خوب و هم بد. (اما خوباش هم بهتره، هم بیشتر)

اول خبرای خوب رو به ترتیب میگم...

۱- سه شنبه هفته ی قبل رفتم مشهد و شب تا صبح حرم امام رضا بودم، خیلی باصفا بود،‌ نماز صبح هم اونجا بودیم، برای سلامتی و خوشبختی خانوادم و همه فامیل و دوستام دعا کردم....

 

۲- یکشنبه جشن نامزدی بهنام در تالار مهر برگزار شد، وای من خواهرشوهر شدم.... خوشبختانه خیلی هردومون خیلی همدیگه رو دوست داریم. برام شده مثل یه خواهر و از حالا به خاطر رفتنش به دانشگاه و اینکه نمی تونم مدتی ببینمش دلم گرفته!

 

۳-  برنده قرعه کشی بزرگ سایت ایران برد در سال 86 شدم.

 

۴- بالاخره کارای خاله زهره درست شد و قرار شده 26ام با همسرش برن حج عمره.

خیلی خوشحال شدم...

 

۵- اتفاقی دریک کتاب فروشی با شخصی آشنا شدم که صحبت کردن باهاش برام جالب بود و کلی راهنماییم کرد،‌....

به خاطر اینکه حس خوبی که با نوشتن این خبرای خوب پیدا کردم از بین نره، خبرای بد رو نمی نویسم!

 

 

چی کار کنم؟

حالم یه جورایی گرفته است. فکرم به هم ریخته شده و آشفته است. یه جورایی تو دودلی موندم!یه مدته به سرم زده سر جلسه کنکور دانشگاه آزاد نرم. هر چی فکر می کنم می بینم اگه قبول بشم و بخوام برم مامان خیلی تحت فشار قرار میگیره. آخه بهنام هم داره داماد میشه.تازه خودمم اگه قبول بشم و نرم بیشتر ناراحت می شم،  وهم اینکه مامان گناه داره. نمی دونم چیکار کنم؟!

--------

 

از تو خونه موندنم خسته شدم. دلم می خواد برم سر کار. اعلام نتایج هم افتاد برای خرداد! ای خدا یعنی من باید تا یه ماه دیگه هر شب خواب اعلام نتایج رو ببینم؟ دیگه تحملم داره تموم میشه!

من بابائیمو می خوام! دلم بد جور براش تنگه. حتما اگه بود کمکم میکرد که درست تصمیم بگیرم. باهام حرف می زد تا آروم بشم، مثل قدیما.....

خدایا کمکم کن و پناهم باش...

 

--------

 

گل سرخی که قبل از عید تو گلدون کاشتم داره گل میده. خیلی باحاله. اما اون یکی گل سرخ که تو یه گلدون دیگه کاشتم هنوز گل نداده، اما چندتا برگ جدید داده!

گل بنفشه کوچولوهامم حالشون خیلی خوبه وکلی خوشگلن.

 

-------

 

امروز رفتم و لباسمم پرو کردم. رنگش آبیه. قشنگ شده بود.

دکوراسیون خونه و اتاقمم یه کمی عوض کردم.

 

-------

 

متن زیر هم حکایت جالبیه...

 

دیروز شیطان در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.

مردم دورش جمع شده‌بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید . و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند . و بعضی‌پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند . و بعضی آزادگیشان را.

وشیطان می‌خندید.......