باشگاه

 

دیگه داشتم خیلی خسته می شدم، عادت به این همه سکوت و تنهایی نداشتم، آخه همیشه با دوستام بودم و.....

فشار کنکور هم که هر روز بیشتر از قبل میشه، و در این بین فکر و خیال های منم باهام سر سازش ندارنو منو هر بار، یه جا دنبال خودشون می برن، (تازه بال هاشونم بلندتر شده... یادم باشه بچینمشون تا دیگه نتونن تا اطلاع ثانوی پرواز کنن....)

تازه فعالیت بدنیمم بخاطر کنکور خیلی کم شده...

و...

برای همین تصمیم گرفتم بعد از 5-6 ماه دوباره برم باشگاه.......

خیلی خوب بود؛ تقریبا روحیه ام  بهتر شد...

 

کلی با استاد صحبت کردم، قرار شد تا یه ماه دیگه که من درس دارم، زیاد بهم سخت نگیره تا خیلی خسته نشم......

--------------------

 

هم می خوام زود این روزا تموم بشه، هم دلم برای این لحظات که ممکنه دیگه در آینده نداشته باشم تنگ میشه......

 

----------------------------

 

آیا زندگی به موسیقی نزدیکتر است یا به ریاضیات؟

و آیا مشکل از دنیاست؟

 

 

----------------------------

 

داشت یادم میرفت: مرحله اول با 60 درصد موفقیت به انجام رسید....

هنوز دو مرحله دیگه مونده.........

امیدوارم که بشه......

 

  

کاسه صبر

 

وقتی کاسه صبر پر میشه چه باید کرد؟

- کاسه رو خالی کرد و دوباره استفاده کرد؟

- اصلا از اول کاسه نخرید؟

- گذاشت سر ریز بشه و از نوک پا تا فرق سرو رو در بر بگیره؟

- .....

-----------------------------------

خداوندا کاسه صبر خودش سنگینه، وقتی هم که توش پر میشه سنگین تر میشه...

خداوندا دستها و شانه هام درد میکنه.... دیگه تحمل نگه داشتن این کاسه رو ندارن.... چقدر سخته.......

تازه می فهمم چرا گفتی «خدا صابران را دوست دارد.»

خداوندا می خوام ازت کاسه بخرم و کاسه قبلیمو بهت بدم تا برام نگهش داری. خداوندا این کاسه ها پر از صبر برای چیزهایی است که با جون و دل تحملشون کردم. پس جزئی از منه، از هستی من، از ذات و واقعیت من، از آنچه هستم، از آنچه بودم....

خداوندا صبرهایم را از من بپذیر که پذیرش آنها نشان پذیرش من است...

نشان آن است که جزئی از من حتی اندک در نزد توست... پس به آنچه باید رسیده....و این بزرگترین و زیباترین خوشبختی است......