همه باورهایم خفه کننده گشته اند

و همه سرسپردگیهایم به من کمک می کنند تا زنده واقعی نباشم...

بی حوصلگیم باعث پریشانی ام گشته...

مدتهاست که شادی را می جویم...

می دانم که ناشادمانی باعث حیات نفسم می گردد...

ونیز می دانم که نفس ساکن جهنم است ...

اما ....

 

 

یاد پدر

 

وقتی آدم وسط یه تقاطع گیر میکنه باید چیکار کنه؟‌

از بقیه هم که کمک می خوای هر کدوم نظر خاص خودشون رو دارند... اصلا در ارا و نظراتشون به تو و شرایطت کاری ندارن...

وای که چقدر دلم می خواست بابا پیشم بود، بعدازظهرها باهاش می رفتم پیاده روی، تو راه باهاش حرف میزدم، درد دل می کردم، از خودم دوستام و دانشگاه و اتفاقاتش براش می گفتم...

همیشه یه موضوع برای صحبت پیدا می کردیم. یه بار کل 6 کیلومتر مسیر پیاده رویمونو می شمردیم چند قدم میشه...یه بارحساب می کردیم چقدر ما انرژی تو این مسیر مصرف میکردیمو سر کار انجام شده بحث می کردیم... یه بار گفت میدونی خانوما همیشه از آقایون عقب تر راه میرن!!! منم کل مسیر رو پابه پاش رفتم، تو راه کلی باهاش راجع به این موضوع صحبت کردم، آخرش هم هر دومون خندیدیم و گفت باشه بابا اصلا تو با بقیه فرق داری....

دلم برای اینکه دستشو بگیرمو کرم بزنم و ناخون های دستشو سوهان بکشم تنگ شده... دلم برای طنین صدای قشنگش تنگ شده... دلم برای حرفاش تنگ شده... دلم برای شوخیهاش تنگ شده... خیلی وقتا با ایما اشاره و حرکات سر و چشم و ابروش حرف می زد. همیشه بهش می گفتم باید یه فرهنگ لغت مخصوص این اشاراتت بنویسم...

دلم می خواد فقط یه بار دیگه بهم بگه سلام مهندس بابا...

نمی دونم چرا مدتی میشه که دیگه به خوابم نیومده. شاید فراموشم کرده...شاید یادش رفته یه دختر داره که هنوز با تمام وجود دوستش داره...

هنوز باورم نمیشه که نیستی...

بابا جون خیلی به وجودت احتیاج دارم...

بابائی من برای دخترت دعا کن. همیشه وقتی ازت می خواستم برام دعا کنی می گفتی این کار هر روزمونه، پس بازم برام دعا کن.... خواهش میکنم.... خیلی زیاد...

خدایا شکرت....


آشتی با خود

بالاخره پیداش کردم... بعد از مدتها جدایی...

البته تقصیر من بود. این من بودم که تنهاش گذاشتم. فکر می کردم دیگه بهش احتیاج ندارم. فکر می کردم میشه بدون او زندگی کرد.

اما اشتباه می کردم... من با کنار گذاشتن و فراموش کردنش به خودم ضربه زدم... خودم رو گیج کردم و عقب انداختم...

اون همیشه به من امید می داد. کمک و راهنماییم می کرد. هر وقت ناراحت بودم تا دوباره لبخند رو به لبم نمی آورد، دست از سرم بر نمی داشت...

اما من اونو خیلی اذیت کردم و بیشتر از اون خودم رو...

مدتی بود که می خواستم برم پیشش. ازش معذرت بخوام و درخواست کنم دوباره برگرده اما روم نمی شد. از خدا می خواستم اونو دوباره بهم برگردونه. فکر می کردم منو نمی بخشه و کلی هم دعوام میکنه....

شب تاسوعا وقتی تو اتاق از شدت دلتنگی گریه میکردم خودش اومد سراغم... دستمو گرفت و با لبخند زیبایی به من نگاه کرد و بدون اینکه از گذشته ها حرفی بزنه، شروع به حرف زدن کرد. حرفاش بهم آرامش داد... انرژی و شور و توان ادامه دادن داد...

از چشام ته دلمو خوند و گفت اصلا مهم نیست. گذشته ها گذشته. مهم اینکه تو دوباره برگشتی. من مدتهاست که منتظرت هستم...

------------------

شب عاشورا همراه یکی از بهترین و پاکترین و زیباترین زنان عالم بودم. اصلا فکرش رو هم نمی کردم...

اون از ته دل اشک می ریخت و برای همه جوونا از آقا ،که با تمام وجود درکش می کرد، طلب خوشبختی و سعادت و عاقبت بخیری می کرد. اون منو با خودش به بیکران عشق، محبت و زیبایی و صفا و صداقت برد. حالتی بسیارعجیب... میشد وجود فرشتگان الهی که بر بالای سر یکی از بهترین بندگان خداوند پرواز می کردند رو حس کرد. بوی عطری که بر سرش می ریختند را استشمام کرد. با تمام وجود عظمت و زیبایی عالم بالا را درک کرد. وای که آنشب در آن اتاق کوچک چه ها که ندیدم. من این بنده پر از گناه با کمک او چیزهایی رو درک کردم که اصلا تصور نمی کردم. نفسم دیگه بالا نمی اومد. آه خدایا حتی تاب تحمل دیدن و درک ذره ای از زیباییهای تو را ندارم... آنجا بود که به بزرگی پیامبر خود حضرت محمد (ص) پی بردم که توانست تا آسمان هفتم بالا رود...

قبل از نماز صبح با هم درباره خیلی چیزا صحبت کردیم. اون گفت خدا و ائمه و حضرت مهدی (عج) شما جوونا رو خیلی دوست دارن. اون گفت آقا ایقدر شمارو دوست داره که اگه 40 نفر از شما با تمام وجود ازش بخواهید که بیاد و برای فرجش دعا کنید حتما می آد. گفت همه می تونن بدون هیچ حجاب و پرده ای مستقیما آقا رو ببینن و باهاشون حرف بزنن به شرطی دلشون رو آماده پذیرش کرده باشن و با دلی پاک او را صدا کنند...

ظهر عاشورا حاج خانوم گفت هر دعا و آرزویی داری بکن. 14 تا آرزو داشتم... اگه برآورده بشن دنیا گلستان می شود...

خدایا تو چقدر خوبی و ما چقدر ....

 

 

سلام بر حسین

 

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

یاابن رسول الله انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا

یا وجیها عند الله

اشفع لنا عند الله

الهام-اراده

 

برای همه پیش میاد که گاهی اوقات چیزهایی بهشون الهام میشه و معمولا توجهی بهش نمیشه...

من چندین بار در موقعیتهای مختلف برام این موضوع اتفاق افتاده و بیشتر اوقات هم درست از آب در اومده و هر بار به خودم میگم: باید از این به بعد بیشتر توجه کنم ...

ولی دیشب که خواستم کاری در قبالش انجام بدم نتونستم... هیچ کاری از دستم ساخته نبود و فقط دعا کردم که به خیر باشه...

شایدم هدف از این الهام همین دعا کردن بوده.... الله اعلم....

------------

راستی میخوام 17 بگیرم، اگه بیشتر بشه چه بهتر ولی اینشم اگه بشه گرفت به نظر من که خیلی عالیه، حداقل نمره الف که گرفتی ....

------------

مرحله دوم هم ای بدک نیست... ولی باید تقویتش کنم یه موقع وسط راه وانسته....!!!!!!!!!

------------

راستی روی آب خوابیدن و خواب دیدن هم جالبه ها... !!!!!!!!!!!!!!!!!

-------------

چند شب پیش از خدا راجع به "اراده" پرسیدم. اینکه چطور میشه تقویتش کرد؟

همون شب به طور اتفاقی در یک شب نشینی کوتاه چشمم به کتابی افتد، برداشتم و ورقش زدم و فصلی از اون که برام جالب بود رو خوندم و جواب سوالمو توش پیدا کردم...

در کتاب اومده بود:

"‌ اراده همان نیروی شگرف و استعداد ذاتی است که پایه شخصیت انسان بر آن استوار است. قدرت و توانایی آن برای تغییر و اصلاح ماده جوهری روح نامحدود است و هر قدر روح به طرف ترقی و کمال رود قدرت و توان آن زیادتر می گردد.

وقتی انسان قصد و نیت و اراده خود را برای انجام کارهای خیر بکار اندازد و در این راه ثابت قدم باشد متدرجا اراده او قوی و نیرومند شده و در روح او صفا و تابندگی تجلی خواهد کرد."

------------

امروز بعدازظهر که خوابیده بودم خواب خیلی جالبی دیدم...

خواب دیدم محیط وب لاگها به صورت سه بعدیه و منم خیلی راحت داخل مونیتور و روی صفحات وب لاگ یکی از دوستانم قدم میزنم... نوشته ها و عکس ها هم روی یکی از دیوارها به وسیله ویدیو پرو‍ژکشن ظاهر میشد،‌‌‌ دوستم رو هم دیدم. تو خونشون پشت میز. خیلی جالب بود. میشد مکانهایی رو که خیلی با هم فاصله دارن در آن واحد از داخل مونیتور دید...

تا حالا داخل کامپیوتر نرفته بودم که اونم .......

 

مدتی است که یه سری حرفا توی دلم مونده و فرصت گفتنش رو پیدا نکردم. اونی هم که باید بشنوه دیگه رفته.....

ولی مطمئنم که یه روز،  روزی که حتما میاد تمام چیزایی که تو دل آدماست آشکار میشه....

ممکنه اون روز دیگه دیر باشه ولی مهم اینکه متوجه بشیم... متوجه چیزهایی که یا ندیدیم یا نخواستیم یا نذاشتن که ببینیم یا بشنویم....

 

---------------------

 

دیگه نمی خوام به اتفاقات گذشته فکر کنم.....

نمی خوام آینده ای رو که پیش رو دارم با اگر اگر گفتن خراب کنم....

می  خوام زندگی کنم مثل گذشته ها... مثل اون روزایی که آزاد و بدون هیچ دلتنگی و فکر و خیال راحت زندگیمو می کردم....

اما شرایط امروز با گذشته خیلی فرق داره... منم اون دختر قبل نیستم....

بعضی وقتا فکر می کنم بد شدم....

ولی نمی خواستم این طور بشه، اصلا نمی خواستم ........

سعی می کنم که دیگه فکر نکنم... سعی می کنم که درک کنم....

آخه اشو میگه ادم درباره چیزایی فکر میکنه که درکشون نمی کنه....

همه چیز آخرش تموم میشه چه سخت یا آسون- بزرگ یا کوچک- دیر یا زود.......

و فقط .... 

 

 

 

کار بزرگ

کار بزرگی می خوام انجام بدم...

کاری که اگه موفقیت آمیز باشه خودمم باورم نمیشه.....

برای موفقیت تو این کار سه شرط برام گذاشتن..... قول دادم حتما بهشون عمل کنم..... اگه نتونم دیگه تکرار نمیشه...شایدم بشه... اما خیلی سخت میشه....

من می تونم..... باید بتونم......

تو شبای عزیزی که در پیشه برای منم دعا کنید....

تا ....

 

 

باید بیشتر آرام گرفت و همه چیز را بر عهده هستی گذاشت......با اعتمادی دربست و انفعالی کامل......

 

دوست قدیمی و بند پ

 

اینا هم چندتا دوست قدیمی هستند.....!!!!!!!!

هنوزم وفادارند....!!!!!!!!

تازه کلی هم شلوغند...!!!!

 

 

 

------------------------------

کاری که نتونستیم بدون دخالت «روابط» جلوش ببریم....

«بند پ» انجامش داد... 

اینم شیرینی..........

بفرمایید.......

گفگو با خدا

امروز اصلا حالم خوب نبود، شاید یه صفحه رو دو سه بار خوندم ولی .....

تصمیم گرفتم تا بعدازظهر به خودم مرخصی بدم و کمی بیشتر استراحت کنم...

 

-------------

 

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت: پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدی است.

                           چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

گفتم: چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد:

.... این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

.... این که با نگرانی از زمان آینده، زمان حال فراموششان می شود.

                 آنچنانکه دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال.

.... این که سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند

                             و بعد پولشان را صرف حفظ سلامتی می کنند.

خداوند دستان مرا در دست گرفت و بعد هر دو مدتی ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم: به عنوان خالق انسانها،

                   می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد....

.... یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

                                                 اما می توان محبوب دیگران شد.

.... یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،

                                                 بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد...

.... یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل

                  کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

                              و سالها وقت لازم است تا آن زخم التیام یابد.

.... با بخشیدن، بخشش یاد بگیرند.

.... یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند

                    اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

.... یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع نگاه کنند و

                                                               آن را متفاوت ببینند.

.... یاد بگیرند همیشه لازم نیست دیگران آنها را ببخشند

                                        بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

.... و یاد بگیرند که من اینجا هستم.

 

                                                       همیشه...........

 

متن کامل: کتاب گفتگو با خداوند

              اثر استریکلند