تبریک

 

عید بزرگ غدیر خم بر همه مبارک باد.

شاد باشید و شادی کنید.

کار

 

امروز همراه یکی از آشنایان رفتم بازدید از کارخانه اتومبیل سازی. خیلی زیبا و جالب بود. اما وقتی فکر کردم اگه قرار بشه یه روزی اونجا یا جایی مشابه اونجا کل دوران جوونیم رو بگذرونم، میون کلی ماشین و دستگاه و آدمایی که هیچ ارتباط صمیمانه و نزدیکی با هم ندارند دلم برای خودم سوخت...

به آینده فکر کردم. روزهای مشابه و تکراری... در آخر هم کلی خستگی و افسردگی... حالا شاید این وسط یه کمی هم پس انداز...

من اصلا این آینده رو دوست ندارم. دلم نمی خواد تو جایی کار کنم که بدون هیچ خلاقیت و ابتکار و طراحی فقط مونتاژ میکنه...

پس جواب این همه هزینه و وقت و تنهایی رو کی میده...؟

هیچ جا، هیچ کس...

مگه ما چند بار زندگی می کنیم؟ چقدر فرصت داریم که جوون بمونیم؟

دلم می خواد لحظه به لحظه این دوران رو درک کنم....

اما.......

 

راه

در این دنیا هم اینجا. هم اینک. بمان و به راهت ادامه بده. با اراده ای برخاسته از عمق وجودت ادامه بده.

راهت را به سوی خدا برقص!

راهت را به سوی خدا بخند!

راهت را به سوی خدا آواز بخوان!

آخرش چی میشه...

آخرش چی میشه...؟

چرا هر کار می کنم نمیشه؟ چرا نمیشه بی تفاوت بود مثل هزاران هزار نفر دیگه...

میگه چون با بقیه فرق داری...، از اول خودت نخواستی و نذاشتی مثل بقیه باشی، بقیه هم نخواستن جور دیگه ای باشی....

میگم درست بوده یا غلط؟

میگه خودت بهتر میدونی...

میگم الان باید چیکار کنم...؟ اینجا مثل بقیه بودن به درد می خوره... مگه نه؟

میگه الان خودتی یا یکی مثل...؟

خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم...

گفت نگران نباش، من مطمئنم که با صبر و تلاش حتما آخرش قشنگه، حتی اگه دقیقا اونی نشه که می خواستی....

گفتم کمکم می کنی؟ برام دعا میکنی؟

گفت قول میدم حتی موقع دعا کردنت هم همراهت باشم و تنهات نذارم....؟؟؟؟!!!!!!!!

لبخندی زدم... اونم خندید...

 

 

روز برفی

وای که دیشب چه برفی بارید....بالاخره امسال یه برف درست و حسابی اومد...

صبح اکیپی تصمیم گرفتیم بریم «برف ریز»... بساط چای و شیرینی و آجیل رو هم فراهم کردیم...

خیلی خوش گذشت.... در آخر هم همه دور آتیش جمع شدیم و یک فال حافظ دست جمعی گرفتیم...

«فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش»

یک بیت از این غزل همه رو یاد بابا انداخت و همه از اونجا رفتیم سر خاک بابا و یاد و خاطرش رو گرامی داشتیم.

یاد سال پیش افتادم که اونم تو جمع ما بود و مثل یه فرمانده دستور حمله می داد و بقیه هم اطاعت امر می کردند و با دست های پر از گلوله برفی به طرف هم حمله می کردند....

«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

دوباره یه اشتباه تکراری...

البته این بارغیرعمد و جبران پذیربود. فقط مدتی از وقتم از بین رفت ( البته با فرصت کمی که داشتم، این وقت برام خیلی طلایی بود و مجبور شدم از بعضی چیزا بزنم تا جبران بشه...)

ولی خوب آدمه دیگه، اگه اشتباه نکنه که نمیشه....

تازه بدست آوردن موفقیت بعد از این تلاشها و اشتباهات مابینش خیلی لذت بخش تر و شیرین تره....

مگه نه....؟؟؟؟؟؟!!!!!!
------------------------

یه چیزی هم باید همیشه یادمون بمونه:

زندگی یک اسم نیست... در واقع زیستن است نه زندگی.

عشق نیست، عشق ورزیدن است.

رابطه نیست ربط یافتن است.

آواز نیست، آواز خواندن است.

رقص نیست، رقصیدن است.

------------------------

امروز بعد از مدتها با تمام وجودم و از صمیم قلبم با خدا صحبت و درد دل کردم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. اونم گوش کرد و به قلبم آرامش داد.

خدایا تو خیلی خوبو مهربونی....

ممنونم از اینکه خدای مایی و ما فقط بنده تو...

 

 

دیشب به مناسبت فارغ التحصیلی من مامان یه مهمونی گرفت. خیلی خوش گذشت فقط یه نکته ای نظرم رو به خودش جلب کرد و اونم اینکه نحوه برخورداشون کمی عوض شده بود.

آخر شب، موقع خواب به این موضوع فکر می کردم. آیا منم باید عوض بشم؟

البته انسان با تغییر شرایط و موقعیتش خواه ناخواه تغییراتی در طرز فکر و نحوه برخورداش ایجاد میشه، به همین خاطر هم کمی می ترسم و احساس اضطراب و هیجان می کنم. (میگما انگاری بزرگ شدم، خودم حواسم نبوده؟؟؟؟؟!!!!!!)

---------------

اینم یه جمله قشنگ از اشو که همین نیم ساعت پیش خوندم:

قلب هیچ سوالی ندارد. با این وجود، پاسخ را قلب دریافت می کند. ذهن هزار و یک سوال دارد، با این حال هرگز هیچ پاسخی دریافت نکرده است، زیرا نمی داند چطور دریافت کند.

نظر شما چیه؟ موافقید؟

درد دل

تصمیم گرفتم با یک نفر دوست بشم...

اون فرد از من خیلی بزرگتر، داناتر و باتجربه تره تقریبا همسن و سال پدرمه اما تنهاست...

امشب این تنهایی رو از تو چشماش تونستم بخونم، او تنونست غم دلش رو پنهون کنه...

تصمیم گرفتم جای خالی دوست مشترکمون رو یه کم براش پر کنم و یه عالمه شادی به دل مهربونش هدیه کنم...

خدایا کمکم کن....

دوست مشترک از اون بالا بالاها برام دعا کن چون می دونم که خدا تورو خیلی دوست داره و تو هم ما دو نفر رو....

----------------------

امشب دلم برای بابام خیلی تنگ شده...

می دونم هست، کنارمه، وجودش رو کنارم احساس می کنم اما ...

چند روز پیش تولدش بود و من نمی دونستم کجا و چطوری باید بهش می گفتم "بابا جون تولدت مبارک." تنها جایی که پیدا کردم قلب و دلم بود چون تنها جاهایی بودند که می تونستم بهترین و با ارزشترین حقایق زندگیمو توش نگه دارم. خدای مهربون و بزرگ و بخشنده من اونجاست، بابا و مامان عزیز و دوست داشتنی و مهربون و قشنگ من اونجان و همینطور بهترین دوستام و زیباترین لحظات و خاطرات زندگیم .....

اون شب به همراه یک شمع یک تولد زیبا تو بهترین جای وجودم برای بابا گرفتم وبهترینهایی رو که می شناختم به این مهمونی دعوت کردم و تقریبا همه رو دیدم حتی ....

-----------------------

خوب حاالا یک سخن برای خودم:

نبض زندگی هنوز می زند،

من زنده ام، بهار در راه است، ستاره چشمک می زند، ماه می درخشد

غنچه ها باز می شوند،

پس چرا ناامیدی؟؟؟؟

اینم برای....

همه چیزهایی که قابل تجربه اند، لزوما قابل توجیه نیستند و همه چیزهایی که قابل توجیه اند قابل تجربه نیستند.

و یه چیز دیگه:

زندگی کوتاه است و انرژی محدود. و با این انرژی محدود، باید نامحدود را یافت. باید ابدیت را یافت.پس بیا و به خاطر مشکلات بی اهمیت نگرانی به خود راه مده....

نشانه

وقتی نشانه ها را می خوانید ممکن است آنچه انتظار دارید نباشد اما.....

خدا خودش را به ساده ترین شکل ممکن تجلی می بخشد در حالیکه ما منتظر پدیده های فوق العاده ایم و معجزه ای را که پیش روی ماست نمی بینیم....

 

وای که چقدر کارای فارغ التحصیلی سخته ولی بالاخره تموم شد و می تونم تا حاضر شدن مدرکم برم خونه.

خونه، چه اسم گرمیه تو این روزهای خیلی سرد زمستونی. دلم برای کرسی  گرم و قصه های شیرین خونه بابابزرگ خیلی تنگ شده...

دیگه از فردا که برم خونه مرحله جدید زندگیم شروع میشه، دوران دانشجوییم خیلی خوب بود، حتی سختیها و اتفاقات بدش هم وقتی خوب نگاه می کنم، می بینم به یادماندنی و زیباست.

دیشب برای آیندم کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم. می خوام با تجربه هایی که بعضی هاش رو خیلی سخت بدست آوردم، یک زندگی خوب و درست، زیبا،‌ منطقی و در عین حال پر از احساسات و عواطف ناب و پاک برای خودم بسازم.

می خوام همون طور که در این لحظه از دورانی  که پشت سر گذاشتم راضیم و افسوس اون روزهارو با وجود اشتباهاتی که داشتم نمی خورم چند سال دیگه هم همین طور باشه...

 به امید روزهای زیبای آینده...