*

نمیدونم چه احساسی دارم...نمیدونم چه احساسی بایدداشته باشم... فقط میدونم این حالتو دوست ندارم

به گذشته که نگاه میکنم میبینم چقدر بی دغدغه بودم! شایدم شکل دغدغه هام فرق میکرده ولی الان تحملش خیلی سخت تره...

سرم درد میکنه... مثل اینکه مغزم از سرم و فکر و خیالامو خودم خسته شده!!! ... میخواد از این زندان بیاد بیرون!

بعضیا فکر میکنن خیلی شادم... بعضیا فکر میکنن موفقم... بعضیا فکر میکنن همه چی دارم... بعضیا فکر میکنن خوبم... بعضیا فکر میکنن کلاس زیادی میزارم... خلاصه هر کسی یه جور فکر میکنه...

معلومه هیچ کدوم منو نفهمیده!!!!

شایدم من آدم شناس خوبی نیستم و همه رو خوب میبینم یا شایدم بقیه دارن سوئ استفاده میکنن... نمیدونم

میخوام برم سفر... واقعا احتیاج دارم

هیچ موقع فکر نمیکردم اینقدر ساده بودم!!! هیچ وقت فمر نمیکردم بقیه اینقئر دورو باشن....


دلم شاهزاده رویاهای بچگیمو میخواد ولی بدون هیچ رویایی....!!!!



نظرات 2 + ارسال نظر
آتیش پاره پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:20 ب.ظ http://miss-atishpare.blogsky.com

شناختن آدما خیلی سخته!

علی اکبر پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:35 ب.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خوبی؟
انگار خیلی دلگیری از همه...
یکم تنهایی میتونه حالت رو سر جاش بیاره ..البته مسافرت ایده بهتریه .. بیشتر فکر کن و خودت رو جای آدمهای ورو برت بگذار ببین میتونی جای اونها باشی ...
امیدوارم به آرزوی بچهگیهات برسی
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد