وقتی نشانه ها را می خوانید ممکن است آنچه که انتظار دارید نباشد، اما....

خدا خودش را به ساده ترین شکل ممکن تجلی می بخشد،

در حالیکه ما منتظر پدیده های فوق العاده ایم

و معجزه ای که پیش روی ماست را نمی بینیم....

 

واقعا درسته... ما همیشه دنبال چیزهایی می گردیم که شاید خیلی بهتر از اونو داشته باشیم اما نگاهمون نسبت به اون چیزا درست نیست....

با یه کم تلاش و دقیق تر نگاه کردن به خودمون، آنکه هستیم و آنکه می توانیم باشیم، آنچه داریم و آنچه می توانیم بدست آوریم، می توانیم به بالاترین حد ظرفیت وجودی خودمون برسیم....

یه چیز دیگه هم هست...

باید به خدا اعتماد کرد. اعتمادی کامل و همه جانبه...

اونموقع دیگه نا امیدی که منشا بسیاری از ناراحتی های روحی و حتی جسمی می تونه باشه جایی در دل ما نداره... جای اونو آرامش، شادی و خنده می گیره...

لبخندی گرم و مهربان بر چهره و دل می نشیند و هر کسی را به سوی خود جذب می کند. اونوقت تنهایی هم بساط خودشو از دور و بر آدم جمع می کنه!!!!! چون اونقدر دور و بر آدم رو دوستای خوب و مهربون پر می کنه که دیگه جایی برای تنهایی نمونه...

البته باید بعضی وقتا زیر آسمون پر ستاره و زیبای خدا نشست و با خود خلوت کرد، وقتی دل آماده شد با احترام کامل خدا رو به خلوت خود دعوت نمود. گاهی وقتا هم یه چشمک به ماه زد که فکر نکنه فراموش شده...

به حرف دل هم باید گوش کرد، چون دل آدم هیچ وقت دروغ نمی گه...

به یه چیز هم کاملا معتقدم و اونم اینکه دوست داشتن هیچوقت یه طرفه نیست...

اگه واقعا به خدا و کائنات عشق بورزی، اونها هم چند برابر بیشتر به تو عشق خواهند ورزید و تو را دوست خواهند داشت.

و همین دوست داشتن زیباست............

 

این گل رز زیبا هم تقدیم به همه کسانی که دوستشون دارم و اون کسانی که بخاطر رز زرد پایین ایراد گرفته بودن...

نوشته های آخر خرداد۸۵

جالبه آدم خوابی می بینه و خیلی زود خوابش دقیقا تعبیر میشه....

اون موقع آدم چنان احساسی پیدا میکنه که گویی نمی دونه واقعا بیداره یا هنوز داره ادامه ی همون خوابو می بینه....

---------

خداییش نمی دونم آیا باید خاطرات تلخ رو هم بنویسم یا نه؟ آیا باید این خاطرات تلخ رو ثبت کرد؟

دوست دارم بنویسم اما دلم با دستم سر ناسازگاری داره....دستام اماده ی نوشتنه اما دلم حاظر نیست حرفاشو بزنه...نمی دونم چرا اینطوریه؟

دلم می خواد داد بزنم و با صدای بلند اعتراض کنم. اعتراض کنم به خدا!!!!!!!

اما همینکه میام لب از لب باز کنم، بزرگی و جمال و مهربانی و عشقش تمام وجودم رو در بر می گیره و بعد تنها چند قطره اشک و گفتن خدایا شکرت...

---------

خاطرات تلخ رو نمی نویسم....

 

دیروز بعد از ظهر رفتم خونه مادر جونم. می دونستم که مادر جون نیستش و بابابزرگ تنهاست... در حیاط باز بود. سلام بلندی کردم و وارد شدم. بابابزرگم داشت توی حیاط زیر سایه درخت در اطراف باغچه کوچیک اما پربرکتش قدم می زد. با دیدن من خیلی خوشحال شد. کلی با هم حرف زدیم. حاج آقاییم میوه آورد و با هم خوردیم. از بودن در کنارش احساس نشاط و خوشحالی می کردم و یه آرامش قشنگ بهم دست داد... کلی از نقشه هاش برام گفت و طبق معمول آخر بعضی حرفاش به "تمیز و پاکیزه" ختم می شد...نزدیکای اذان مادر جونم هم اومد و مدتی را با ایشون حرف زدم... بعد هم اذان گفتن و سه نفری نماز خوندیم. اونم روی تراس و رو به حیاط... واقعا از اون نماز لذت بردم و خیلی به دلم نشست....

بعد هم آماده شدم تا برم و مادرجون باهام اومد تا برای شامشون نون سنگک بخره.(البته من می دونستم که بیشتر برای این بود که من تا رسیدن به خیابون تنها نباشم...)

خدا دوتاشونو در پناه خودش حفظ کنه....

این گل هم تقدیم به همه ی کسانی که خیلی دوستشون دارم....

 

 

نذار تنها بمونم

دلم پره حرف بود... یه کم که نوشتم تصمیم گرفتم همشو پاک کنم...

خسته ام. خیلی خسته ام...

فردا باید از صبح در مراسم عذاداری شرکت کنم...

3 تابستون--3عزیز—3 پرواز ملکوتی

...

 

متین ترین کلمه عشق است...

جذابترین کلمه آشنایی است...

پاک ترین کلمه وجدان است...

تلخترین کلمه جدایی است...

زشت ترین کلمه خیانت است....

سخت ترین کلمه تنهایی است...

بدترین کلمه بی وفایی است...

دلی را نشکنید

امروز تو روزنامه جام جم تصویر زیر رو دیدم...

فکر کنم اگه ترشی نخورم بتونم نقاش بشم...!!!!

 

یادداشت جمعه ۱۹/۳/۸۵

نمی دونم چرا خوابم نمی بره...

دو ساعتی می شد که رفته بودم بخوابم آخه خیلی خسته بودم اما اصلا خوابم نمی برد... شاید از خستگی زیاد باشه... شایدم بخاطر عذاب وجدان در کوتاهی از انجام کاریه که به خاطر.... نکردم. ولی خوب به هر علتی که باشه منو کشونده  پشت کامپیوتر...

-------------------

اینم از جام جهانی فوتبال بالاخره شروع شد... شروعش که حداقل برای من جذابیت نداشت، احتمالا به این خاطره که مدتهاست فوتبال تماشا نکردم... خیلی دلم می خواست مراسم افتتاحیه رو ببینم اونم که تمام کانالها کدگذاری شده بود...

-------------------

امروز رفتیم باغ  دایی جونم. جای دوستام خالی بود، کلی گیلاس و آلبالو و زردآلو و یه کمی توت خوردیم. حیف که استخر آب نداشت و گرنه یه شنای درست و حسابی می کردم. یاد بابا بخیر... پارسال با اون می رفتیم باغ و تو استخر شنا می کردیم. هنوز باورم نمیشه اون نیست. آخه حضورشو هر لحظه احساس می کنم....

بگذریم...

در راه بگشت خیلی خدا بهمون رحم کرد. آخه بهنام داشت با سرعت زیادی (فکر کنم 140 به بالا بود) رانندگی می کرد که یه دفه کلاچ ماشین دچار نقص شد و دیگه نگرفت... شانس آوردیم که بهنام کنترل خودشو از دست نداد و به درستی کنار جاده نگه داشت... چون بهزاد به سیستم کلاچ ماشین کاملا وارد بود ظرف مدت کوتاهی اشکالشو پیدا کرد و اونو بر طرف کرد....

خدا رو شکر به سلامت رسیدیم خونه....

--------------------

کم کم داره خوابم می بره. کلی حرف دارم اما بعد سر یه فرصت مناسب همشو خواهم نوشت...

 

 

هر چی دلم گفت دستم نوشت(۱۸/۳/۸۵)

خوب از چی باید بگم و از کجا شروع کنم....

این سری که رفتم نمایشگاه کتاب تهران کلی کتاب خریدم...وای که چقدر گشتن تو کتابا لذت بخشه..... این چند وقته سرم با خوندن این کتابا گرمه. (آمار مطالعه آزاد کشور رو بردم بالا!!!!!!!). گاهی اوقات اونقدر غرق کتاب می شم که وقتی از اتاق میام بیرون تازه متوجه می شم نیمی از روز گذشته و من اصلا متوجه نشدم و دوباره نهاری برای خوردن نیست....و در این موقع است که مامان ستاره نجات من از دست تیکه های اهل خانه از راه میرسه و غذایی خوشمزه در مدتی کوتاه فراهم می آورد...

-------------------

از خودم خندم می گیره...کلی خواسته و آرزو دارم. اما وقتی می شینم و به آرزوهام فکر می کنم با خودم میگم آرزو داشتن هم بلد نیستی. اینه اوج خواسته ها و آرزوهات. ولی خوب باز  با خودم میگم سنگ بزرگ علامت نزدنه...

--------------------

امشب به دوستای دوران دانشجوییم زنگ زدم. کلی از دستم ناراحت بودن، البته حق داشتن ولی خوب منم شرایطم خوب نبود. سارا می گفت تصمیم گرفته بودن پاشن بیان اینجا و دنبالم بگردن... وای که چه دورانی رو با اونها گذروندم... سالهای دور از خانه با کلی خاطرات زیبا و شیرین J

الان یاد اون شبی افتادم که کنفرانس تموم شد و ساعت 12 شب بود و ما هنوز تو گروه بودیم... بچه ها گل گلدون گذاشته بودن و هر کسی یه گوشه نشسته بود و غرق در خاطرات زیبای گذشته و دوستان مهربانی که در جمع ما نبودن افتاده بود. چه شبها و روزهایی که برای برگزاری کنفرانس زحمت و بیدارخوابی کشیده بودیم. همه گریه می کردیم. پسر و دختر اشک می ریختن... چقدر از هم امضا گرفتیم....قرار گذاشتیم برای همیشه با هم دوست بمونیم....

قشنگه. خیلی قشنگ و زیبا... شاید هیچ کس جز بچه هایی که در اون جمع بودن، نتونه این احساسات رو درک کنه. سادگی، یکدلی و یکرنگی، صفا و صمیمیت، مهربانی و احترام و دوستی در نگاه تک تک بچه ها موج میزد....

-------------------------

دارم می شم اون دختر قبلی... یه جورایی با روزگار آشتی کردم. به هر حال اون کار خودشو می کنه. این مائیم که باید با هر سازی که اون برامون می زنه درست برقصیم. آره زندگی چیزی جز رقصیدن و شاد بودن و شاد کردن و شکر خدای مهربان به جای آوردن نیست. حتی تو غماش ....

از کجا به کجا رسیدم....

------------------------

امروز رفتم دکتر گواهی سلامت بگیرم برای تمدید کارت استخرم. دکتر نبود. منم رفتم توی یه پاسا‍ژ و شروع کردم به تماشای ویترین مغازه ها. دلم می خواست برای خودم هدیه بخرم. چشم افتاد به یه تاپ و شلوار نارنجی خیلی قشنگ. رفتم تو مغازه ولی وقتی خواستم پولشو بدم یه دفه دیدم بله پول کم دارم. حالا بیا و درستش کن... یه مقدار پول بیعانه گذاشتم و خودمو به اولین خودپرداز رسوندمو از خوش شانسی من موجودی خودپرداز تموم نشده بود!!!! و بعد از دریافت وجه سریعا برگشتم.. تو راه یه کاغذ کادوی قشنگ هم خریدمو از فروشنده خواستم اونا رو برام کادو کنه... بعد هم با یه شاخه گل ابه خودم هدیه دادمشون... خیلی قشنگه که آدم برای خودش هدیه بخره....

خدایا خیلی دوست دارم.....

 

یگانه

سلام....

به نام خدای خوب و مهربونم....

نتونستم طاقت بیارم و دوباره برگشتم به کلبه ی کوچیک اما پر از مهربونی خودم... واقعا راسته که می گن هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه... دلم یه دنیا برای اینجا تنگ شده بود....

تو این مدت کوتاه که نمی نوشتم کارهای زیادی انجام دادم و چیزهای زیادی یاد گرفتم... کارهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که یه روز اونارو تجربه کنم. البته سختیها و مشکلات زیادی رو هم پشت سر گذاشتم... اما خدارو از صمیم قلب شکر می کنم که نجاتم داد و این فرصت، قدرت و شجاعت رو بهم داد تا بتونم دوباره برگردم... برگردم به مسیری که داشتم روز به روز با طی کردن بی راهه ها، از اون فاصله می گرفتم...

واقعا من در این مدت خدا رو فهمیدم... درکش کردم و دوباره گرمای وجودش و عشق زیباش رو نسبت به خودم احساس کردم...

خداوند را شاکرم که دوستی مهربان رو در بدترین شرایط روحی و فکری به من داد و شرایطی را مهیا کرد تا با او همسفر بشم...

با او به خیلی از جاهای ایران رفتم. از جنوب گرم و سوزان گرفته تا شمال سرسبز و زیبا،‌ از کنار سی و سه پل گرفته تا بارگاه ملکوتی آقا امام رضا و از بم ویران شده تا پایتخت آباد و شلوغ ... و در تمام این مدت او برایم حرف زد... به درد دل هایم گوش داد و دستامو گرفت و دوباره در دستان مهربان خداوند گذاشت و بهم گفت مواظب باش تا دوباره  گم نشی. هر جا حواست پرت شد و احساس کردی داری گم می شی بگو:

********* خدای مهربونم راه را نشانم بده *********

و او دوباره رسول خود را برایت خواهد فرستاد تا دوباره تو را به آغوش گرم پروردگار باز گرداند....