-
م
شنبه 25 تیرماه سال 1390 16:09
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها در همه آوازها حرف آخر زیباست آخرین حرف تو چیست؟ تا به آن تکیه کنم حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست به نظر شما معنی این شعر چیه؟
-
...
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 00:03
آدمک آخر دنیاست بخند / آدمک مرگ همین جاست بخند / دست خطی که تو را عاشق کرد / شوخی کاغذی ماست بخند / آدمک خر نشوی گریه کنی ! / عاشقی شوخی بی جاست بخند / آن خدایی که بزرگش خواندی / بخدا مثل تو تنهاست بخند / خدایا قربونت بشم.... چقدر کارات جالبن دقیقا امشب از ته دل گریه کردم و آخر شب دیدم یه ناشناس اینو برام فرستاده!!!
-
شهادت حضرت فاطمه
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 08:52
اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ، السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِیَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِکَتِهِ، السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ، السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَةَ وَلِیِّ اللَّهِ وَ خَیْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ...
-
دل نوشته
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 08:33
تغییر سبک و روش درست زندگی، اعتماد به نفس و امید به رحمت خدای مهربون کلید هر موفقیتیه من انجامش دادم و خیلی چیزا عوض شد که فکرش رو هم نمیکردم! خیلی راه مونده تا به اون بالا بالاها برسم اما از همینجام که نگاه میکنم مناظر اطراف و مسیر آینده به نظرم قشنگه... پر از لطافت و زیبایی... میگن دنیا ارزش نداره! مگه میشه دنیایی...
-
...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 00:54
دلم تنگ است غم دارم امشب....
-
۲۱ مرداد ۸۹
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 23:00
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 خدایا ممنون یه عالمــــــــــــــــــــــــه خدا خیلی مهربونه و لطف و کرمش زیاد، آدم فقط باید بخواد و شروع کنه، بعد خدا راهو براش باز میکنه خدا بهم فرصت آشنایی و همکاری با آدمای مختلفیو در زمینه کاری داد و همینم باعث شروع همکاریهایی شد فعلا که سرم شلوغه، پروژه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 13:44
سلام... تا حالا به خودتون نامه نوشتین؟ من چند سال قبل که خیلی تحت فشار بودم نشستم و برا خودم یه ایمیل نوشتم؛ امروز که میلمو نگاه میکردم چشمم به اون ایمیل افتاد. عنوانش درد دل بود؛ درست روز آخر قبل قبل اینکه بیام خونه تو سایت نوشته بودمش؛ خوندمش و یاد خیلی چیزا افتادم با اینکه کمی ناراحت شدم اما در کل خوشحالم! کاش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذرماه سال 1388 13:49
زندگی کوتاه است قوانین را زیر پا بگذار بسرعت ببخش با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس همیشه بخند هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن مهم نیست زندگی چقدر عجیب است زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم
-
Good Night and Good Mourning
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1388 22:18
Good Night and Good Mourning © By Lorrah Claudin The glow of the moon Casting its shadow Erie on this perfect clear night You leave me too soon The tears start to flow And I lose control As you sing me, sing me to sleep Lullaby and goodnight Go to sleep my sweet baby Dream a dream, A beautiful dream A star burned out...
-
*
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1388 16:50
نمیدونم چه احساسی دارم...نمیدونم چه احساسی بایدداشته باشم... فقط میدونم این حالتو دوست ندارم به گذشته که نگاه میکنم میبینم چقدر بی دغدغه بودم! شایدم شکل دغدغه هام فرق میکرده ولی الان تحملش خیلی سخت تره... سرم درد میکنه... مثل اینکه مغزم از سرم و فکر و خیالامو خودم خسته شده!!! ... میخواد از این زندان بیاد بیرون! بعضیا...
-
فالگیری
شنبه 30 خردادماه سال 1388 15:41
واااااااااااااااااااااااااای من از آبان چیزی ننوشتم!!! خدایی خودم باورم نمیشه؟ از خاطرات و گذشته های تلخ دیگه نمینویسم چون یادآوریشون اذیتم میکنه... بهتره که از امروز بگم... صبح تا ۸ خواب بودم؛ اما بازم گیج بودم فکر کنم بخاطر اونهمه توتی بود که دیروز خورده بودیم... جای همه خالی طبق هماهنگیایی که بهنام با دوست بابا...
-
.
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 20:30
نمیدونم کاری که کردم درست بوده یا نه؟ اما همش یه حس کنجکاوی بود!!!! الان اصلا احساس خوبی از ماجرایی که دیروز عصر نبر من گذشت ندارم... امروز حالم خیلی بد بود... دلدرد امانم رو گرفته بود و اینقده که حالم بد بود حاجی منو رسوند خونه... آه مامانُُ نمیدونی که حتی نگاهت و دست گرمت برای همه ی دردای من داروی مرهمه... اینقده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبانماه سال 1387 12:11
خب به سلامتی مامان رفت کربلا و برگشت... کلی از اونجا تعریف میکرد و بعضی وقتا میگفت باورش نمیشه که رفته و برگشته.... خیلی خوشحالم، چون روحیه مامان با این سفر کلی بهتر شده... خدایا شکرت.... مادر جوونمم دیروز از بیمارستان اومد خونه... حالا باید تا یکشنبه منتظر بمونیم تا ببینیم وضع چشماش چطور میشه... ایشالله این بار...
-
تولد
شنبه 20 مهرماه سال 1387 22:06
۳تا نوزاد جدید به جمع خانواده اضافه شدن... اسماشون امیرعلی و یاسمین و پرستو هستش... خیلی نازن.. ایشالله در کنار مامان و باباشون با شادی بزرگ بشن و خوشبخت بشن... مامان امیر علی و یاسمین دوقلو بودن و بچه هاشونم با اختلاف یه هفته به دنیا اومدن... پرستو و یاسمین هم دقیقا در یه روز متولد شدن... ---- راحیل هم امروز دلیل عکس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 03:25
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت . روزی که کمترین سرود بوسه است . و هر انسان برای هر انسان برادری است روزی که دیگر در خانه هایشان را نمی بندند . قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس .. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف به دنبال سخن نگردی روزی که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1387 02:12
سلام... اینم از عید امسال که تموم شد... راستش به من که زیاد خوش نگذشت. کلا با بیمارستان قرارداد بسته بودیم.... شب قبل از عید بهنام دل درد شد و نیم ساعت قبل عید مامان از رو چارپایه افتاد و کل سیستم بهزاد به همراه میز کامپیوتر افتادن کنار مامان و تا چند روز منم نمی تونستم با سیستمم کانکت بشم!!!!! بعدش در همون نقطه ۲-۳...
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1387 08:02
بازکن پنجره را و ببین پر زدن بلبل باغ که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار وبکش با نفسی تند و عمیق بوی عطر گل یاس وببین مرغک آزرده عشق که حزین بود و نزار با شکوفایی گلهای بهار شده سرمست غرور دیگر آن سوزش سرمای زمستان نخورد بر بدن سبز درخت یا که شلّاق خزان نکند غنچه گل را پرپر بازکن پنجره را پرکن از رایحه و عطر بهار ریه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 00:35
سلام... الان که دارم می نویسم تقریبا چشام بسته هستش و حسابی خسته اممممممممم. این خونه تکونی هم که ماشالله تمومی نداره!!!!! جالب هم اینجاست که وقتی اتاقارو به هم می ریزم و بعد می خوام دوباره بچینم کلی وسایل اضافه میارم که هیچ جایی براشون پیدا نمی کنمممممم!!!!!!!1بعد به مامان میگم: مامان جون اینا اضافه هستن، به یه نفر...
-
من اومدممممممم
شنبه 4 اسفندماه سال 1386 00:35
می بینم که خیلی وقته درست و حسابی ننوشتم! خوب من چی کار کنم؟ اینقده سرم شلوغ بودش!!! وای یک ماهه که بعدازظهر ها تقریبا هر روز کار من و آیدا شده بود درس خوندن و چون صبح ها هم مجبور بودیم بریم سرکار، حسابی رومون فشار اومدش! تازه قبلش هم باید کلی پروژه و تحقیق و کنفرانس آماده می کردیم! همه از دستم شاکین... خیلی وقته...
-
ولنتاین مبارک
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 15:49
-
یکی بود و یکی نبود
یکشنبه 14 بهمنماه سال 1386 21:03
یکی بود و یکی نبود.... زیر این گنبد کبود یه دختری بود که هر بار می اومد پست بزاره هی نمی شد!!!! شاید قسمت نبود که کسی از راز دلش خبردار بشه!!!! به هر حال الانم که در اوج امتحاناتشه و تا 10 اسفند هر هفته یکی دو تا امتحان داره..... نمی دونم چرا هر موقع میاد بنویسه فقط از غم و غصه هاش یادش میاد.... راستی یه تصمیم جدیدم...
-
for a true friend
یکشنبه 18 آذرماه سال 1386 19:51
listen and silent are two words with the same letters a nd a re very important in friendship only a true friend can listen to you when you are silent
-
تبریک روز دانشجو
پنجشنبه 15 آذرماه سال 1386 19:34
سلام. روز دانشجو رو به همه دانشجوها مخصوصا داداش های خوبم -بهنام و بهزاد- و الهام جون ناز و مهربونم و دوستای عزیزم تبریک می گم. دوستتون دارم و همیشه براتون آرزوی موفقیت و سلامت و شادی می کنم.
-
اخبار این روزا
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 00:15
نوشتن یادم رفته! از کجا شروع کنم؟ از خونه یا شرکت یا از خودم؟ خودم بد نیستم... دوباره طبق معمول کلی ایده دارم که نمی دونم چندتاش عملی میشه! راستی من این ترم دو بار کنفرانس دادم... کلی بچه ها تعجب کرده بودن و من خودمم باورم نمی شد خوب از آب در اومده باشه... کلی همه به یه چشم دیگه نگام می کنن و دیدشون کلی عوض شده... همه...
-
ایضاله
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 00:25
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته بتوان گفت غم در دل من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
-
سرانجام MBA پذیرفته شدم
پنجشنبه 17 آبانماه سال 1386 07:49
سلام... من آن خسته دل درمانده بالاخره دارم ارشد می خونم.... اونم مدیریت MBA... قسمت منم این بود دیگه... درسته که سخته و کمی هزینش بالا اما من تسلیم نمیشم. می خوام هم کار درست رو انجام بدم و هم درست کار کنم.... خدا رو شکر....
-
راز شاد زیستن
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 04:35
راز شاد زیستن انجام دادن آن کاری نیست که دوست داری بلکه دوست داشتن آن چیزیست که انجام می دهی یه چند وقتیه این جمله همش جلو چشام رژه میره.... کلی هم به دل من نشسته.... ای کاش منم افسوس اینو نخورم که کارم اونی که دوست داشتم نیست.... اما خوب بازم جای شکرش باقیه.... آقا من پولم رو می خوام.... کلی روش برنامه ریزی کرده...
-
باله هایت را کجا گذاشتی؟
پنجشنبه 5 مهرماه سال 1386 23:21
باله هایت را کجا گذاشتی؟ پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب روبه پرنده کرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانههای من آشیانه بسازی ." پرنده گفت: "من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم اما گاهی پرندهها و انسانها را اشتباه میگیرم ." انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود . پرنده...
-
...
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 00:25
سلام... روزه و نمازاتون قبول...منو بگو میخواستم هر ۵شنبه یه پست داشته باشم!!!! واقعا که عجب دختری شدم هاااا!!!! امروز تولد دوست عزیزم حمیده بود....فقط تونستم براش یه sms بزنم... امیدوارم خوشبخت بشه و به همه آرزوهاش برسه.... هفته قبل به طور کاملا باور نکردنی رفتم جمکران...جای همگی خالی بود...تو این سفر سه جا برا اولین...
-
بابایی همیشه در قلبم زنده ای
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 22:28
***** در گذر گاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها میمیرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده است ***** بابا جونم فقط می تونم بگم دلم برات تنگ شده ودوست دارم اون قدر زیاد که حتی آخرش رو نمی بینم. بابایی من به خاطر اینکه اونی نبودم و نشدم که می خواستی...