وای که دیشب چه برفی بارید....بالاخره امسال یه برف درست و حسابی اومد...
صبح اکیپی تصمیم گرفتیم بریم «برف ریز»... بساط چای و شیرینی و آجیل رو هم فراهم کردیم...
خیلی خوش گذشت.... در آخر هم همه دور آتیش جمع شدیم و یک فال حافظ دست جمعی گرفتیم...
«فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش»
یک بیت از این غزل همه رو یاد بابا انداخت و همه از اونجا رفتیم سر خاک بابا و یاد و خاطرش رو گرامی داشتیم.
یاد سال پیش افتادم که اونم تو جمع ما بود و مثل یه فرمانده دستور حمله می داد و بقیه هم اطاعت امر می کردند و با دست های پر از گلوله برفی به طرف هم حمله می کردند....
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.»
deedar.blogsky ابوالفضل