امروز همراه یکی از آشنایان رفتم بازدید از کارخانه اتومبیل سازی. خیلی زیبا و جالب بود. اما وقتی فکر کردم اگه قرار بشه یه روزی اونجا یا جایی مشابه اونجا کل دوران جوونیم رو بگذرونم، میون کلی ماشین و دستگاه و آدمایی که هیچ ارتباط صمیمانه و نزدیکی با هم ندارند دلم برای خودم سوخت...
به آینده فکر کردم. روزهای مشابه و تکراری... در آخر هم کلی خستگی و افسردگی... حالا شاید این وسط یه کمی هم پس انداز...
من اصلا این آینده رو دوست ندارم. دلم نمی خواد تو جایی کار کنم که بدون هیچ خلاقیت و ابتکار و طراحی فقط مونتاژ میکنه...
پس جواب این همه هزینه و وقت و تنهایی رو کی میده...؟
هیچ جا، هیچ کس...
مگه ما چند بار زندگی می کنیم؟ چقدر فرصت داریم که جوون بمونیم؟
دلم می خواد لحظه به لحظه این دوران رو درک کنم....
اما.......
سلام عیدتون مبارک....
آتش افتاد به باغ
خشک و تر باهم سوخت
من خودم می دیدم
بعضی از آدم ها ، مثل همه می گفتند
زندگی خواستن و داشتن است
لیک دیدم همه
زندگی ساختن و سوختن است
لب خود دوختن است
نا شکیبا شدن از خاطره های شیرین
که گذشتند همه
باز نمی گردد هیچ
زندگی باختن است
به کجا خواهی رفت چه کسی می گوید؟
سلام.. عیدت مبارک...
ز مثل زیبا ... زیبا مثل زندگی ... زندگی مثل عشق .....
سعی کن همیشه خودت باشی و اون چیزی که دوست داری باشی
سلام امیر جان
اگه لطف کنی به آیدی من پی ام بدی ممنون میشم
saeed13860
بای