کار

 

امروز همراه یکی از آشنایان رفتم بازدید از کارخانه اتومبیل سازی. خیلی زیبا و جالب بود. اما وقتی فکر کردم اگه قرار بشه یه روزی اونجا یا جایی مشابه اونجا کل دوران جوونیم رو بگذرونم، میون کلی ماشین و دستگاه و آدمایی که هیچ ارتباط صمیمانه و نزدیکی با هم ندارند دلم برای خودم سوخت...

به آینده فکر کردم. روزهای مشابه و تکراری... در آخر هم کلی خستگی و افسردگی... حالا شاید این وسط یه کمی هم پس انداز...

من اصلا این آینده رو دوست ندارم. دلم نمی خواد تو جایی کار کنم که بدون هیچ خلاقیت و ابتکار و طراحی فقط مونتاژ میکنه...

پس جواب این همه هزینه و وقت و تنهایی رو کی میده...؟

هیچ جا، هیچ کس...

مگه ما چند بار زندگی می کنیم؟ چقدر فرصت داریم که جوون بمونیم؟

دلم می خواد لحظه به لحظه این دوران رو درک کنم....

اما.......

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مسیح چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:39 ب.ظ http://www.pegah-goli.mihanblog.com

سلام عیدتون مبارک....
آتش افتاد به باغ
خشک و تر باهم سوخت
من خودم می دیدم
بعضی از آدم ها ، مثل همه می گفتند
زندگی خواستن و داشتن است
لیک دیدم همه
زندگی ساختن و سوختن است
لب خود دوختن است
نا شکیبا شدن از خاطره های شیرین
که گذشتند همه
باز نمی گردد هیچ
زندگی باختن است
به کجا خواهی رفت چه کسی می گوید؟

محمدعلی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:25 ب.ظ http://lovely-sky.blogsky.com

سلام.. عیدت مبارک...
ز مثل زیبا ... زیبا مثل زندگی ... زندگی مثل عشق .....
سعی کن همیشه خودت باشی و اون چیزی که دوست داری باشی

مسیح چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:40 ب.ظ http://www.pegah-goli.mihanblog.com

سلام امیر جان
اگه لطف کنی به آیدی من پی ام بدی ممنون میشم
saeed13860
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد