آشتی با خود

بالاخره پیداش کردم... بعد از مدتها جدایی...

البته تقصیر من بود. این من بودم که تنهاش گذاشتم. فکر می کردم دیگه بهش احتیاج ندارم. فکر می کردم میشه بدون او زندگی کرد.

اما اشتباه می کردم... من با کنار گذاشتن و فراموش کردنش به خودم ضربه زدم... خودم رو گیج کردم و عقب انداختم...

اون همیشه به من امید می داد. کمک و راهنماییم می کرد. هر وقت ناراحت بودم تا دوباره لبخند رو به لبم نمی آورد، دست از سرم بر نمی داشت...

اما من اونو خیلی اذیت کردم و بیشتر از اون خودم رو...

مدتی بود که می خواستم برم پیشش. ازش معذرت بخوام و درخواست کنم دوباره برگرده اما روم نمی شد. از خدا می خواستم اونو دوباره بهم برگردونه. فکر می کردم منو نمی بخشه و کلی هم دعوام میکنه....

شب تاسوعا وقتی تو اتاق از شدت دلتنگی گریه میکردم خودش اومد سراغم... دستمو گرفت و با لبخند زیبایی به من نگاه کرد و بدون اینکه از گذشته ها حرفی بزنه، شروع به حرف زدن کرد. حرفاش بهم آرامش داد... انرژی و شور و توان ادامه دادن داد...

از چشام ته دلمو خوند و گفت اصلا مهم نیست. گذشته ها گذشته. مهم اینکه تو دوباره برگشتی. من مدتهاست که منتظرت هستم...

------------------

شب عاشورا همراه یکی از بهترین و پاکترین و زیباترین زنان عالم بودم. اصلا فکرش رو هم نمی کردم...

اون از ته دل اشک می ریخت و برای همه جوونا از آقا ،که با تمام وجود درکش می کرد، طلب خوشبختی و سعادت و عاقبت بخیری می کرد. اون منو با خودش به بیکران عشق، محبت و زیبایی و صفا و صداقت برد. حالتی بسیارعجیب... میشد وجود فرشتگان الهی که بر بالای سر یکی از بهترین بندگان خداوند پرواز می کردند رو حس کرد. بوی عطری که بر سرش می ریختند را استشمام کرد. با تمام وجود عظمت و زیبایی عالم بالا را درک کرد. وای که آنشب در آن اتاق کوچک چه ها که ندیدم. من این بنده پر از گناه با کمک او چیزهایی رو درک کردم که اصلا تصور نمی کردم. نفسم دیگه بالا نمی اومد. آه خدایا حتی تاب تحمل دیدن و درک ذره ای از زیباییهای تو را ندارم... آنجا بود که به بزرگی پیامبر خود حضرت محمد (ص) پی بردم که توانست تا آسمان هفتم بالا رود...

قبل از نماز صبح با هم درباره خیلی چیزا صحبت کردیم. اون گفت خدا و ائمه و حضرت مهدی (عج) شما جوونا رو خیلی دوست دارن. اون گفت آقا ایقدر شمارو دوست داره که اگه 40 نفر از شما با تمام وجود ازش بخواهید که بیاد و برای فرجش دعا کنید حتما می آد. گفت همه می تونن بدون هیچ حجاب و پرده ای مستقیما آقا رو ببینن و باهاشون حرف بزنن به شرطی دلشون رو آماده پذیرش کرده باشن و با دلی پاک او را صدا کنند...

ظهر عاشورا حاج خانوم گفت هر دعا و آرزویی داری بکن. 14 تا آرزو داشتم... اگه برآورده بشن دنیا گلستان می شود...

خدایا تو چقدر خوبی و ما چقدر ....