قبل از کنکور

پس فردا کارت ها رو میدن...

دیگه نمی کشم... خسته شدم...

تا اونجا که می تونستم تو این فرصت کم خوندم، بقیش با خدا....

امید زیادی به قبولی ندارم، ولی خوب میتونم خودمو یه مهکی بزنم!!!!!!!!!!!!

راستشو بگم بیشتر از دوستام و همکلاسیهام خجالت میکشم وگرنه خانواده زیاد تحت فشار قرارم نمی ده.... آخه اونا شاهد همه چیز بودن...

 

از دست خودمم خیلی دلگیر نیستم. آخه بیچاره زیاد گناهی نداشته، هر چند که تمام دق دلمو سرش خالی می کنم ولی طفلکی همه رو قبول میکنه و چیزی نمیگه....

همه چیز از نا آگاهی سرچشمه می گیره... شاید اگه من چیزهایی رو که امشب فهمیدم زودتر فهمیده بودم یا کنجکاوی و دقت بیشتری رو از همون اول به خرج داده بودم کارم به اینجاها نمی کشید که برای مدتی خودمو از یاد ببرم چرا گه به قول اشو تنها معصیت، خود را فراموش کردن است و تنها فضیلت، به خاطر سپردن خود است...

این وسط فقط یه تجربه برام باقی موند، تجربه ای که برای من جالب و هیجان انگیز و آرامش بخشه.... و یه خاطره... خاطره ای شیرین و زیبا و دوست داشتنی، خاطره ای که می خواستم فراموشش کنم ولی اشتباه می کردم. گذشته آدما قسمتی از وجودشونه و ازشون جدا نمیشه... سعی در فراموش کردنش یعنی صرف وقت وانرژی بدون کار مفید و حتی منفی....

همیشه راه نجات و موفقیت، مقابله کردن نیست، گاهی وقتا زندگی کردن همراه با واقعیتها به انسان بیشتر کمک می کنه... من 2-3 ماه جنگیدم و هیچ نتیجه ای جز اینکه خودم اذیت بشم و هر روز بدتر از دیروز نداشت... اما الان در همین لحظه احساس سبکی و راحتی می کنم... احساس آرامش (البته استرس کنکور حسابش جداست....) البته هنوز به مرحله شادیش نرسیدم ولی خوب می رسونمش (‌‌‌آگه امتحان دوباره حالمو بد نکنه...)

 امشب رفتم بالا پشت بوم... آسمون صاف صاف بود و نسیم ملایم و کمی سرد می وزید... چند تا نفس عمیق کشیدم ...کلاهمو تا رو پیشونیم پایین آوردم ...چند دور راه رفتم و بعد به سرم زد کمی ورزش کنم... کمکم حرکت های رزمی هم اومد رو کار... سعی می کردم حرکاتو اروم تر انجام بدم پایین فکر نکن زلزله شده!!!!!!! فقط چراغ بالا پشت بومو سوزوندم.... داشتم حرکتهای ترکیبی تمرین می کردم یه دفعه پام خورد به میله چراغ وسط پشت بوم .... همه جا تاریک شد... منم از رو نرفتم و تو تاریکی ادامه دادم.... کاملا اطمینان حاصل کردم که زده به سرم !!!!!!!!!

تازه آخر کاراشکم دراومد.... نمی دونم چرا ولی به خودم اجازه دادم که گریه کنه. فکر میکنم براش لازم بود....

 

داداشم اومده میگه حالا که درس نمی خونی بیا اختتامیه المپیک زمستانی رو ببین... حوصلشو ندارم... فکر مکنم بهتره برم بخوابم....

شب بخیر....

به امید دیدن خوابهای زیبا وخوش و رویایی...

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Shayan Shalileh دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:52 ق.ظ http://www.openlearningcenter.com




Salam

man weboge ghashangetono to mihanblog didam,
site ma ye site amozeshi hastesh www.openlearningcenter.com be site ma link midin ke user haton be tonan az site ma estefadeh konan bara yad giriye zaban?



http://openlearningcenter.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد