چهارشنبه سوری

 

امروز خیلی دلشوره داشتم، از دست این پسرا، آخه یکم فکر نمی کنن بابا بذار یه خبری بدم یه موقع نگران نشن. آقا امروز ساعت 7 صبح ماشینو برداشته که برای سفر عید بده سرویسش کنن تا 5 بعدازظهر هم پیداشون نشده. تازه گوشیشونم با خودشون نبردن..حالا منو میگی کلی دلواپس و نگران و کلی فکر و خیال...ماشاالله آهسته هم که نمیرن... طفلکی داداشم وقتی برگشته بود کلی خسته بود پاهاش اینقدر که ایستاده بود درد می کرد... منم که حسابی از دستش ناراحت بودم دعواش کردم و باهاش قهر کردم. اما خودش اومدو عذرخواهی کرد... (زندگی شیرین می شود...)

------------

واقعا که صحبت معجزه میکنه... یکی دو روزی بود که بین ما سه تا (من و دوتا داداشام) کمی کدورت پیش اومده بود. البته هم همون مقصر بودیم و هم بیگناه... در این مدت که از فوت بابا میگذره ما هر کدوم به نحوی سعی می کردیم که ارتباط  خوب و درستی با هم داشته باشیم و هر کدوم از ما به شکل خاص خودش محبت و احساسش و منتقل می کرد ولی خوب بعلت سوءتفاهماتی که این وسط برای هر کدوم از ما پیش اومد باعث شد که میونه ما کمی بهم بخوره... امروز بعدازظهر که مامان رفته بود کلاس فرصتی پیش اومد که ما سه نفر با هم تنها بشیم و با هم صحبت کنیم... هممون به نوبت حرفهامونو زدیم و توضیحات بقیه رو هم شنیدیم. کلی روی سه نفرمون تاثیر گذاشت و به نتایج خیلی خوبی رسیدیم...(زندگی شیرین تر شد...)

--------------

آخر شب هم حدود ساعت 9 اکیپ فامیل جمع شدن و رفتیم خارج شهر. بساط آجیل و تخمه و چای و ... به پا بود. پسرها هم سنگ تموم گذاشته بودن به یه کوله بار مهمات اومده بودن... چند تیکه کنده درخت هم پیدا کردیمو یه آتیش باحال هم راه انداختیم... از رو آْتیش پریدیمو شعر خوندیم: " زردی من از تو، سرخی تو ازمن..."

و تنها کسی که از این آتیش بازی حسابی سرخ شده بود من بودم به قدری که مامان فکر کرد سرما خوردم و تازه تنها مجروحش شلوار عزیز من بود. یه ترقه افتاد لای قسمت پاکتی پایین شلوارم و اونو سوزوند. البته ظاهرش چیزی نشون نمیده ولی خوب شانس دیگه...

در انتهای کار هم رفتم کنار آتیش نشستمو برای همه دعا کردم. برای همه کسانی که دوستشون دارم و داشتم دعا کردم. ماه قشنگ و زیبای منم بالاس سرم بود و شاهد و نظاره گر همه چیز...

بعد هم یه فال حافظ گرفتم:

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پریچهر عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

زملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟

تو با خودای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری

بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند؟

بسوخت حافظ و بویی بزلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

-------

امشب فقط جای بابای نازنینم خالی بود. تمام حالات و حرفها و کارها وخنده ها و شیطنت هاش در چهارشنبه سوری پارسال جلو چشم بود...

 بابا جون دستت دارم، همیشه...

داداش اولیم خیلی شبیه باباست... هشتاد درصد کارها و حالتاش و حرفاش مثل باباست... وقتی شبا دستشو میگیرم تو دستم اینگار دست بابا تو دستمه، همون احساس آرامش بهم دست میده...

یا ارحم الرحمین، ممنونم بخاطر این همه لطفت، این همه مهربونیت و این همه بخششت...

نظرات 3 + ارسال نظر
مازیار چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام یگانه خانم ...
کلبه زیبائی داری .
زیبا می نویسی .
پیشاپیش به شما و خانواده محترمت تبریک می گم .
موفق باشی

دیازپام چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.banooye-sharghi.blogsky.com/

خدا پدرتونو رحمت کنه...
همین که اینقدر به یادشی اونو خوشحال میکنه.
خوش باشی...

عشق الکی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:20 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
خوشحالم
خاطرات قشنگی بود
ی چیزی بهت میگم همیشه یادت باشه پدر تون رو خدا خودش بهتون حالا هم گرفت تا امتحانتون کنه پس تو این امتحان سعی کم نمره ۲۰ بگیری

پدرم تاج سرم هرگذ نمیرد مادرم هنوز یک جواهر به اسم مادر داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد