سفر

آمد اما بی صدا خندید و رفت

لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

آمد از خاک زمین اما چه زود

دامن از خاک زمین برچید و رفت

دیده از چشمان من پنهان نمود

از نگاهم رازها فهمید و رفت

گفتم اینجا روزنی از عشق نیست

پیکرش از حرف من لرزید و رفت

گفتم از چشمت بیفشان قطره ای

ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

گفتمش من را مبر از خاطرت

خاطراتش را به من بخشید و رفت ......

 

این شعر روی صفحه اول سررسیدی که هدیه گرفته بودم نوشته شده بود و توجه منو به خودش جلب کرد...

می خواستم یه شعر شاد بنویسم اما نتونستم چیزی که به دلم بشینه پیدا کنم...

----------

مامان هم مثل بقیه کم کم حرفای جدید می زنه... فعلا اصلا حوصله ندارم... یه جورایی دلم نمی خواد آرامش فعلیم که برای برقراریش تلاش کردم بهم بخوره... کاش زمان یه مدت بایسته تا  بتونم بهش برسم... دست چپم داره درد می گیره... اصلا بی خیال...

--------------

فردا صبح حرکت می کنیم. ملت وسایلشونو آوردن خونه ما.

فقط ....

بای بای ما رفتیم...

نظرات 2 + ارسال نظر
همون رهگذر مزاحم دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام
خوب هستی؟
سال نو مبارک انشالا که سال خوبی داشته باشی
منم تازه امروز از سفر اومدم بخاطر همین نتونشتم سر بزنم
براتون سفر خوشی را آرزو میکنم

ماوراء۳۱۳ چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:49 ق.ظ http://mavara313.persianblog.com

سلام....موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد