خاطرات سفر

اینم از مسافرت عید....

 ضد حال حسابی خوردیم. با چه ذوق و شوقی راه افتادیم. تا روز قبل از سفر برو بیایی داشتیم... مگه این لباس ما آماده می شد. بازم خدا خیر بده خانوم عموجانمو که خیاطیش عالیه و حاظر شد لباسمو یه شبه بدوزه... آقا باید یه کم خیاطی یاد بگیرم تا حداقل بتونم یه دکمه بدوزم!!!!!

تا شب قبل از سفر قرار بود هر خانواده با ماشین خودش راه بیفته اما اولا چون ماشین یکی از خاله هام برای سفر آماده نشد و از طرف دیگه داداشای منم تجربه رانندگی تو جاده اونم یه مسیر 1500 کیلومتری رو نداشتن تصمیم گرفتیم یه مینی بوس کرایه کنیم. خیلی خوب بود. شده بود مثل اردوهای دانشجویی. کل مسیر با اینکه طولانی بود و مینی بوس هم سرعتش از 60-70 بالاتر نمی رفت اما با جوک گفتن ها، شعر خوندن ها و صحبت ها و خندیدن ها زود می گذشت. به بابل که رسیدیم یکی دو روز رفتیم باغ یکی ازدوستان. خیلی مهمان نواز بودند. به من که خیلی خوش گذشت. پیاده روی و قدم زدن در باغ بدون هیچ مزاحمی ، پرتقال چیدن از درخت و زیر سایه درختا نشستن و خوردن، کنار رودخونه نشستن و فکر کردن و به رویاهای زیبا سفر کردن...

کنار ساحل نشستم و با تمام وجود به صدای موجها که به ساحل می اومدن گوش کردم... با اینکه چندین بار به شمال سفر کرده بودم اما این بار با همیشه فرق داشت. در تمام مدت احساس خاصی داشتم... نمی دونم یا شایدم نمی تونم توصیفش کنم.  در عین شادی که داشتم احساس دلتنگی هم می کردم... دلم با هر موج به جایی سفر می کرد... اما من این احساسو دوست داشتم و برام لذت بخش بود....

راستی یه بار کنار ساحل نزدیک بود یه اسب که بشدت می دوید باهام برخورد کنه. من خودمو عقب کشیدم اما اسبه مستقیم به طرفم می اومد. خوشبختانه اسبه از 4-5 سانتی متری من رد شد. بخیر گذشت...

کلی ذغال اخته خوردم... خیلی خوشمزه بود....

گفتم ضد حال خوردیم. شب قبل از حرکت از بابل به سمت آستارا بهون خبر دادن خاله عروس خانم به علت بیماری که داشتن فوت کردن و روز قبل لز فوت ایشون عروس و داماد رو می برن محضر و عقدشون می کنن...

بعد از شنیدن این خبر یه عده می گفتن بریم و یه عده می گفتن نه... اما بزرگترها تصمیم گرفتن برای احترام به خانواده عروس خانم هم که شده به سفر ادامه بدیم. آقا داماد که پسر خاله من هم میشه یه ویلای چوبی خیلی زیبا برامون تهیه کرده بود و یه غذای گرم که بعد از 10-11 ساعت در ماشین نشستن حسابی آدمو شار‍ژ می کرد. ولی من همینکه بوی غذا رو حس کردم حالم خیلی بد شد. هیچی نمی تونستم بخورم. برای اینکه بقه متوجه نشن بلند شدمو رفتم تو حیاط. 1ساعتی نشستم ولی حالم بهتر نشد. مامان که متوجه غیبت من شده بود اومد بیرون دنبلم و منو به خونه برد. جایی برام مهیا کرد و اونجا خابیدم که ناگهان با صدای جیغ یکی از بچه ها از جام پریدم. هیچی نمی فهمیدم. بدنم به شدت یخ کرده بود و نفسم به سختی بالا می اومد. مامان بغلم کرد و بقیه سریعا برام آب قند درست کردن. احساس ترس شدیدی تمام وجودمو در بر گرفته بود. صدای بقیه رو می شنیدم. یکی می گفت ترسیده... یکی می گفت از خستگی راهه و یکی دیگه می گفت برای اینکه ظهر ناهارشو نخورده و خلاصه هر کسی یه چیزی می گفت. بعد از مدتی حالم کمی بهتر شد. یه دفعه اشکم در اومد. متوجه نشدم که چه موقع خوابم برد. صبح حالم خوب بود فقط احساس ضعف می کردم...

طرفای ساعت 11 رفتیم منزل عروس خانوم. خانواده خوب و مهمان نوازی بودند و با اینکه عزادار بودند با رویی خوش و چهره ای خندان از ما استقبال کردند. کم کم با هم آشنا و صمیمی شدیم گویی که مدتهاست همو می شناسیم...

از راه برگشت هم از جاده فیروزکوه برگشتیم. واقعا زیبا و دیدنی بود. در گدوک آش و دوغ بسیار خوشمزه ای خوردیم و بالای تپه ها با بچه ها عمو زنجیرباف و آسیا بچرخ بازی کردم...

ساعت 3 صبح روز 13 هم رسیدیم خونه و تا بعدازظهر ساعتای 4 خواب بودیم...بعد هم برای اینکه سیزده به در رفته باشیم ابتدا رفتیم سر خاک بابا و تا ساعت 7 شب اونجا بودیم و بعد هم رفتیم شهر بازی. بعد از فکر کنم 7-8 سال...وسایل شهر بازی همون وسایلی بودن که قدیما بود. فقط یه کشتی و یه تاب بزرگ بهش اضافه شه بود... خوش گذشت...

دیگه چشامو به زور باز نگه داشتم... شب بخیر...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختری که هیچ کس و جز تو نداره دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ق.ظ http://banooyemah.blogsky.com

سلام
مسافری هستم به مقصد بهشت َ در این سفر به دنبال هم راهی میگردم که همسفر م باشد . همسفری متفاوت از دیگران با تفکر بالا و اهل علم و دانش با کوله باری از معرفت که همراهی ام کند شاید در این سرزمین یافتم
موفق باشی

ستاره دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ق.ظ http://kolbe-roya.blogsky.com/

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد