دفترچه خاطرات

دیشب داشتم دنبال یکی از مجله های قدیمی می گشتم که یه دفعه چشم به یه پاکت افتاد. برداشتم و توشو نگاه کردم. یه عالمه کارت پستال و یه دفترچه ساده 100 برگ. پاکت رو برداشتم و رفتم به اتاق خودم. خاطرات دوران سال های اول دانشگاه برام زنده شد. وای خدا چه روزهایی بود و جه زود گذشت... روزهای برگزاری کنفرانس دانشجویی و روزهای برگزاری همایش اندیشه دانشجو، اردوهای دانشجویی و ...

فشار درسها و تجربه یه زندگی جدید در سال آخر دانشگاه باعث شده بود اون روزها رو فراموش کنم... دیشب تمام اون روزها از جلوی چشام گذشتن. دو-سه تا پوستر بزرگ که پشتون پر از امضاهایی بود که پس از پایان هر همایشی از هم می گرفتیم و کلی کارت پستال که به مناسبت های گوناگون هدیه گرفته بودم و پر بود از دست نوشته ها و جملات زیبا و گاهی جملات طنز ...

گفتم یه دفترچه هم بود. دفترچه ای که شروعش از 13/10/79  ساعت 15/4 بعدازظهر بود. روزهایی که داشتم برای کنکور درس می خوندم و هر موقع به قول معروف "دیگه نمی کشیدم"‌ بازش می کردمو توش می نوشتم. علاوه بر اینها خاطرات سال های اول و دوم دانشگاهمم توش نوشته بودم...

یه خاطره نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. یه صفحه تا شده...

.....

خوب دیگه جوونی بود و یه سر داغ....

راستی غذای ظهرمونو سوزوندم. حواسم به نوشتن بود... مجبور شدم دوباره غذا بپزم..

خوب چی می گفتم؟ آها از دفتر خاطرات می گفتم...

تو این دفتر شعرهای زیادی نوشتم که از این به بعد می خوام اینجا بنویسمشون....

-------------------

این شعر رو در تاریخ 19/3/81 در دفترم نوشتم:

"منم اون خسته دل دمانده

به تو بیگانه پناه آورده

منم اون از همه دنیا رانده

در رهت هستی خود گم کرده.

از ته کوچه مرا می بینی

می شناسیم

ودر می بندی

شاید ای با غم من بیگانه

بر من از پنجره ای می خندی؟

با تو حرفی دارم...

خسته ام، بیمارم

جز تو ای دور از من

از همه بیزارم

گریه کن

گریه

نه بر من خنده

یاد من باش و دل غمگینم

پاکی ام دیدی و رنجم دادی

من به چشم خود این می بینم.

خوب دیروزی من

در بگشا که بگویم:

ز تو هم دل کندم

خسته از این همه دلتنگی ها

بر تو و عشق و وفا می خندم....

بر تو و عشق و وفا می خندم....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
یگانه چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ

روزها می آیند و می روند
گل ها می شکفند و پژمرده می شوند
عشق آغاز می گردد و پایان می یابد
زندگی می گذرد....
اما آنچه جاودانی است
خاطره ایست...
خاطره ای از یک دوستی
خاطره ای از یک عشق پاک....

همون رهگذر مزاحم پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ب.ظ

شب شده ساکته دوباره خونه می گرده دل دنبال یک بهونه می گرده باز گنجه ی خاطراتو پی یه حرف ناب و عاشقونه عکس تو رو باز می ذاره روبروش که تا ته شب واسه تو بخونه دلم تو التهابه که چه جوری قدر چشای نازتو بدونه تو عصری که قحطی عطر یاسه اما به جاش دوست دارم گرونه کافیه اسمتو یه جا ببینم تا حس شعرم بزنه جونونه من نمی تونم بگم اندازه شو اینو فقط شاید خدا بدونه محاله که عشق ما رو ندونن برو سوال کن از گلای پونه اگه بخوان خیلی کم از تو بگن می گن همون که خیلی مهربونه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد