غم

 واقعا چرا؟
چرا اینطوره؟ چرا ته دل همه یه غمی هست؟ یه غمی که گاهی اوقات حتی نمی دونیم از کی و از کجا تو قلبمون وارد میشه.... و گاهی وقتا هم تا آخر عمر همراهمون می مونه....
دیروز وقتی که برای ناهار و استراحت توقف کردیم، رفتم کنار رودخونه و روی یه تخته سنگ نشستم و سعی کردم بفهمم سرمنشا این غم از کجاست؟ آژ کی و کجا وارد شده؟
یاد یه شعر از حافظ افتادم:

من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم

در مسیر برگشت هم هنوز تو این حال و هوا بودم که موقع رد شدن از روی سنگهای روی رودخونه  یه دفعه پام سر خورد و افتادم تو آب. سر تا پا خیس شدم. تازه یه وجب از ساق پامم کبود کبود شد... یه هو خندم گرفت و بچه ها که اولش ترسیده بودن نکنه طوریم شده باشه با دیدن خنده من خوشحال شدنو شروع کردن به اذیت کردنم...
اینم آخر عاقبت آدم حواس پرت...

نظرات 2 + ارسال نظر
یک دوست شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:58 ب.ظ http://www.adinehbook.com

کتاب های خود را با بازاریابی اینترنتی رایگان بخرید!

همون رهگذر مزاحم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:36 ب.ظ

سلام
جالب و خنده دار بود ولی زیاد نمی خواد فکر کنی این از جمله سوالهایی هست که شاید هیچ وقت به جوابش نرسی یا شاید یه جایی یا لحظه ای دلت آزرده شده و یه غم سیاه رنگ ته دلت خونه کرده حلا باید فکر اون باشی تا یه جوری بیرونش کنی موفق باشی

((بگویید بر گورم بنویسند: زندگی را دوست داشت ولی آن را نشناخت مهربان بود ولی مهر نورزید طبیعت را دوست داشت ولی از آن لذت نبرد در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود ولی کسی بدان راه نیافت در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد