بحران

چند روز بود که می خواستم بنویسم اما هر بار حوصلش نمی اومد. الان هم نمی دونم به نوشتن ادامه بدم یا نه. ولی خب، بگذریم....

یه بحران رو پشت سر گذاشتم.  اصلا فکر نمی کردم این 2-3 روز اینقدر سخت بهم بگذره. حالا متوجه می شم اون خوابها و دیدن حالت نگرانی بابا در خواب بی مورد نبود. همش تقصیر من بود. اگه بیشتر صبر و حوصله به خرج داده بودم شاید کار به اینجا نمی کشید. اما خوشحالم که تموم شد. وای که چه حال بدی بود و یه تجربه سخت. دیگه نمی ذارم که این تجربه تلخ تکرار بشه. هیچ وقت...

 

این چند روز اینقدر حالم بد بود و حوصله نداشتم که اتاقم شده بود مثل شهر شام. هیچی سر جای خودش نبود و کوچکترین فضایی برای حرکت تو اتاق باقی نمونده بود. امروز بعدازظهر دیگه شروع کردم به مرتب کردنش. دوباره شده مثل یه دسته گل...

 

راستی چند وقت پیش یه گلدون داشتیم که داشت پژمرده می شد. برگای خشکشو جدا کردم و متوجه شدم ریشش از بین رفته. برای همین 3-4 تا برگ باقیموندشو جدا کردمو گذاشتم داخل آب و روی میز اتاق خودم. الان داره ریشه می کنه و برگاش هم حسابی سبز و شاداب شده. مامان میگه خوبه دستت به گلا می گیره. منم گفتم مائیم دیگه.....

 

یه خبر بد. اونم اینکه نوبت تحویل سیم کارتم افتاده آخرین نوبت و این در حالیه که نوبت تحویل سیم کارت بهنام اولین نوبته.... اخر بد شانسی، ....

 

 

بعدازظهر رفتم بالا در هوای زیبای بهاری، فرش پهن کردمو یه چای داغ برای خودم ریختم و ضبط رو روشن کردم و به هیچی فکر نکردم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد