گوناگون

نمی دونم چرا دیشب خوابم نمی برد؟ احساس خاصی داشتم...اینگار که یه نفر منتظره و صدام میزنه تا من براش کاری بکنم یا نمی دونم برم پیشش....

عهد کرده بودم که دیگه شبا پشت کامپیوتر نشینم اما جای دیگه ای پیدا نکردم ...

اولین کاری که کردم این بود که برم سراغ مسنجر. اما خبری نبود... همه خواب خواب بودن... بعد هم به چند تا وب لاگ سر زدم... بعد هم دی سی کردم خودمو....

 

مدتی بود که با نرم افزارهای تخصصی کار نکرده بودم. صبح fluent رو روی دستگاه نصب کردمو یه تحلیل جریان مغشوش وانتقال حرارت در یک زانویی ترکیبی پرداختم... تقریبا تونستم انجامش بدم ولی دستم کند شده بود و یه 2 ساعتی طول کشید تا تموم بشه... (تازه بعضی وقتا از روی کتاب تقلب می کردم) ولی خوب در کل راضی کننده بود. شاید یه چیزی بشیم البته اگه ترشی نخورم!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟)

 

بعدازظهر هم با سعیده قرار گذاشتم برای پیاده روی. مسیری رو که من معمولا در 30 دقیقه طی می کنم دقیقا 65 دقیقه طول کشید. یه بار خسته می شد. یه بار تشنه میشد. یه بار می خواست بایسته و مناظر رو تماشا کنه و ...

تازه خانوم کلی خوشش اومده می خواد از فردا هر روز باهام بیاد و تازه  بساط چای رو هم با خودش بیاره و چون چادرداره، برنامه ریزی کرده من کوله پشتیمو همراه خودم ببرم و تمام وسایلو ایشون بزارن داخل اون و من جلوی اون همه آدم با یه کوله پشتی پیاده روی کنم...عمرا این کارو بکنم... هر که چای خواهد، خودش جور بردنشو بکشد....

 

بعد از اینکه برگشتم خونه بهزاد گفت خاله جان می خواد سمنو درست کنه و مامان و بقیه رفتن اونجا. منم مانتومو عوض کردمو رفتم خونشون. دیدم بابا یه قابلمه بزرگ سمنو روی گازه و همه به نوبت همش می زنن ته نگیره. منم مقداری هم زدم و بعد همراه مامان و بهزاد رفتیم دعای توسل منزل یکی از آشنایان. کلی برای همه و مخصوصا مامانم دعا کردم.... بعد دوباره برگشتیم خونه خاله و تا اخر شب اونجا بودیمو بساط خنده و صحبت و بحث به پا شد... منم شده بودم مجری و حسابی شلوغ  شد.... بعد از کلی بحث راجع به موضوعات مختلف نتیجه اخلاقی این شد که فقط دختر، اونم از نوع یگانه!!!!!!...حالا این نتیجه گیری چه ربطی به موضوعات مورد بحث داشت، باید پیدا کرد ماهی فروش را!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

موقع برگشتن هم یه نم نم بارون بود و یه هوای بسیار پاک و زیبا.  کل مسیر رو تا خونه پیاده رفتم (100 متر بیشتر فاصله نبود.....)

 

الانم خرگوشم روی پام نشسته و داره همه چیزو می خونه و بهم میخنده....

جدا نمی دونم چیکار کنم؟ تمرین کنم بزرگ بشم و مثل بزرگا زندگی کنم؟

 آخه کسی باور نمیکنه من الان برای خودم یه پا مهندس شده باشم. کسانی که منو نمی شناسن میگن شما ترم چندمی؟ تازه این که خوبه بعضی های دیگه میگن سال چندم دبیرستانی؟ آخه کسی نیست به اونا بگه آخه به قیافه من می خوره این چیزا؟

باید برم یه دوره کلاس پرستیژ مهندسی ببینم... کسی جایی سراغ نداره این چیزارو آموزش بدن؟

 

شاید از چند وقت دیگه برم سر کار. بهم خیلی زیاد قول استخدامی دادن ولی خوب معلوم نیست....

 

دیشب خواب دیدم کارنامه ها رو دادن... رتبه خودم و 2تا از دوستامو دیدم...آنچنان بد نبود ولی خوب جالب هم نبود. البته رتبه دوستام خوب شده بود...

هنوز یک دو هفته مونده به اعلام نتایج خوابهای من شروع شده و فکر کنم این رشته سر دراز داشته باشه...

 

هر چی قسمت باشه...

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
رامان چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.nwe.blogsky.com/

سلام ... اگه دوست درای با تبادل لینک کنیم
http://www.nwe.blogsky.com/

رهگذز چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام چی شده حالا هرچی دختره میخواند با هم عوض بشن هااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
حالت که خوبه ایشالا خدا را شکر
ولی عوض شدن یه کم سخته
سعی کن چیزی باشی که خودت دوست داری و حال میکنی نه چیزی که بقیه دوست دارن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد