سفر

آمد اما بی صدا خندید و رفت

لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

آمد از خاک زمین اما چه زود

دامن از خاک زمین برچید و رفت

دیده از چشمان من پنهان نمود

از نگاهم رازها فهمید و رفت

گفتم اینجا روزنی از عشق نیست

پیکرش از حرف من لرزید و رفت

گفتم از چشمت بیفشان قطره ای

ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

گفتمش من را مبر از خاطرت

خاطراتش را به من بخشید و رفت ......

 

این شعر روی صفحه اول سررسیدی که هدیه گرفته بودم نوشته شده بود و توجه منو به خودش جلب کرد...

می خواستم یه شعر شاد بنویسم اما نتونستم چیزی که به دلم بشینه پیدا کنم...

----------

مامان هم مثل بقیه کم کم حرفای جدید می زنه... فعلا اصلا حوصله ندارم... یه جورایی دلم نمی خواد آرامش فعلیم که برای برقراریش تلاش کردم بهم بخوره... کاش زمان یه مدت بایسته تا  بتونم بهش برسم... دست چپم داره درد می گیره... اصلا بی خیال...

--------------

فردا صبح حرکت می کنیم. ملت وسایلشونو آوردن خونه ما.

فقط ....

بای بای ما رفتیم...

چه غم انگیز است

که چشمه ای سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می نالد

و تو تشنه آتش باشی و نه آب....

 

زندگی باید جشن و سروری دائمی باشد.

جشن نورها در سراسر سال.

آنگاه می توان شکوفا شد.

پس همه چیز حتی چیزهای کوچک و پیش پا افتاده را به جشن تبدیل کن....

 

سال نو بر همه مبارک.

شاد باشید و همیشه سرزنده....

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الا احسن الحال

 

سلام. سلامی به گرمی آفتاب، به زلالی آب،‌ به زیبایی دشت پر از گل، به پاکی عشق مادر و به بزرگی قلب مهربان دوست، از طرف من تقدیم به تمام کسانی که دوستشون دارم، بهشون مهر می ورزم و زندگی من هستند.

تقدیم به آقایی که مدتهاست منتظره....

هدیه به پدر مهربان و بزرگم که به من آموخت تا همه را دوست بدارم....

تقدیم به مادر دلسوز و فداکارم که هنر عشق ورزیدن را به من آموخت....

تقدیم به برادران عزیزم که چهره و قلب بزرگ پدرم را در وجود آنها می بینم....

و تقدیم به خانواده خوبم که در سخت ترین لحظات زندگی ام تنهایم نگذاشتند و محبت و عشق خود را نثار من، مادرم و برادرانم نمودند...

تقدیم به دوستانم که برایم دوست بودند، با من خندیدند و با من گریه کردند...

تقدیم به همکلاسیهایم که با محبت هایشان مرا شرمنده کردند...

و تقدیم به اون کسی که حالا دیگه مطمئن شدم برام وجود خارجی نداره. آمد و خاطره شد و رفت. دیگه دنبالش نمی گردم....

-------

خوب 84 هم رفت. سال خیلی سختی برام بود اما به یاد ماندنی...

------

این خونه تکونی هم چقدر سخته مخصوصا وقتی خونه از جنس "دل" باشه. اما من موفق شدم... تمیز تمیزش کردم. مرتب مرتب... هر چیزی رو که فکر می کردم نباید باشه، دور ریختم. آرشیودلم هم خیلی بهم ریخته بود. همه فایلهاشو دسته بندی کردم و گرد و غبار روشون رو پاک کردم و در جای خودش قرار دادم... پنجره های دلمو باز کردم تا هوای تازه جایگزین هوای گرفته و نمناکش بشه... کلی براش چیزای جدید و زیبا خریدم...وای که چقدر خوشحال شده بود...مثل یه بچه می خندید...

---------

خوب سال 85 ...

چه عجب این طرفا...خیلی خوش اومدید...امیدوارم سوغاتی های خوبی برامون آورده باشی....

---------

احساس می کنم دوباره خودم شدم البته تکامل یافته تر و با تجربه تراز گذشته.... هم اکنون خوشحالم، آرام، بدون استرس، و دوباره پر از امید و آرزو، پر از نشاط، سبک و تا حدی شاد...

دوباره شروع می کنم... دوباره زندگی می کنم...همه چیز رو....