این روزا...

این چند روز اتفاق بدون راندمان مفیدی گذشت... راستشو بگم نمی تونستم کاری بکنم. آخه از شنبه که رفتم استخر دوباره سرما خوردمو سینوزیتمم سریع از فرصت استفاده کرده و اوت کرده. هر چی می خوای بهش رو ندی هی پر روتر میشه. هر چی هم بهش میگم فایده نداره... تازه این دختر حرف گوش نکن با این حالش باز می ره تلف (talf) اونم از نوع خیلی ترش و خوشمزه می خوره. همین مونده صداشم در نیاد. به نظر من هر چی سرش بیاد حقشه....

یگانه- خوب چیکار کنم شکمو شدم دیگه، تازه امروز خودم بستنی درست کردم.....

یگانه- باشه وقت آمپول زدن میبینمت یگانه خانوم...نوش جونت باشه....

یگانه-نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

---------

اکیپ بچه های ورودی 80 قرار گذاشتیم بریم دانشگاه. اینطوری با یه تیر چند نشون می زنیم....

1-      تازه شدن دیدارها

2-      اجرای عملیاتهای نیمه تمام قبل

3-      گرفتن طلبهامون شامل بستنی قیفی، پیتزا و ....

4-      گرفتن مدرک!!!!!!!!

5-      رفتن به نمایشگاه کتاب تهران

6-      نی ی ی ی ی دونم دیگه چی....

فقط یه مشکلی هست، یکی که نه دو سه تا. آخه همزمان من باید اینجا هم باشم...

 

دلم برای دوران دانشجوییم تنگ شده، با یه چشم بهم زدن تموم شد...البته شیرینی تموم دوران ها و اتفاقات زندگی به همین گذشتنشونه و گرنه شاید به این شیرینی نباشن.... شده قضیه با لیموترش شربت درست کردن...( فکر کنم زیاد ربط نداشت)

---------

دوباره داره شب میشه..و من دوباره تنهام. تنهای تنها... هیچ کس تو این خونه نیست.

*سکوت اتاق...

و دل من را می شکند صدای تیک تیک ساعت!

ثانیه شمار ساعت پیوسته می رقصد،

نمی دانم از چه خوشحال است

که اینگونه تند می چرخد!

شاید قصد دارد مرا به با خود به آینده برد که در آن همه گم اند....

من نمی خواهم با ثانیه شمار دور شوم...

من نمی خواهم به دشت بدون گل بروم...*

 

حوصله هم ندارم برم دکتر. دلم می خواد برم شنا اما می ترسم سرماخوردگیم بدتر بشه...

بهترین وقتی که من احساس آرامش می کنم، وقتیه که یه شیرجه عمیق میزنم، بعد هم که رسیدم بالا، روی آب دراز میکشم و چشمهامو ببندم و به هیچی فکر نمی کنم. کاملا احساس سبکی می کنم...(خیلی شیرینه...)و گاهی وقتا با خودم میگم چی میشد خدایا سوال های ساده تری در زندگی برای جواب دادن بهمون می دادی؟

 سوالاتی هست که جوابشو تقریبا می دونم اما همین جوابهای قطعی هم گیجم میکنه....

می دونم که شک و تردید مثل یه گذرگاهه، مثل یه پل چوبی نه چندان مستحکم که روی یه پرتگاه قرار داره و انسان برای رسیدن به یقین باید از روش رد بشه و اگه بیشتر از یه زمان مشخص روی این پل بمونه ممکنه پل خراب بشه و انسان به عمق پرتگاه سقوط کنه...

فکر کنم منم باید سریعتر از روی این پل رد بشم. الان وسطای پل رسیدم و داره کم کم بادای شدیدی می وزه و من که گیج هستم با این نوسانهای شدیدی که پل داره پیدا میکنه، ممکنه قبل از اینکه پل خراب بشه، خودم بیفتم پایین....

------

صدای اذان به گوش می رسه و یه نسیم ملایم از پنجره به داخل اتاق میاد.. یه بغض سنگین که نفس کشیدنو برام سخت کرده راه گلومو بسته....

خدایا ...

*پر از حرفم، پر از واژه، ولی حرفام چه غمگینه...

تو می تونی که برداری غمها رو از روی سینه...*

-------

خوب صدای در اومد احتمالا مامان اومده. پیش به سوی مامان و خریدهاش!!!!!!!!

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
همون رهگذر چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام خوبی عزیز جالبه
((زندگی سه چیز است اشکی که خشک می شود لبخندی که محو می شود و یادی که در عالم فراموشی باقی می ماند)
(( به گفته حضرت علی : افتادن در گل و لای عیب نیست، آنچه عیب است ماندن در گل و لای است))
موفق باشی

palina جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ب.ظ http://berke.blogsky.com.

به نخ میکشم یک درمیان
یک شکوفه نارنج
یک لبخند
وبرگردنت می اویزم
بهار است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد