سلام....

به نام خدای خوب و مهربونم....

نتونستم طاقت بیارم و دوباره برگشتم به کلبه ی کوچیک اما پر از مهربونی خودم... واقعا راسته که می گن هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه... دلم یه دنیا برای اینجا تنگ شده بود....

تو این مدت کوتاه که نمی نوشتم کارهای زیادی انجام دادم و چیزهای زیادی یاد گرفتم... کارهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که یه روز اونارو تجربه کنم. البته سختیها و مشکلات زیادی رو هم پشت سر گذاشتم... اما خدارو از صمیم قلب شکر می کنم که نجاتم داد و این فرصت، قدرت و شجاعت رو بهم داد تا بتونم دوباره برگردم... برگردم به مسیری که داشتم روز به روز با طی کردن بی راهه ها، از اون فاصله می گرفتم...

واقعا من در این مدت خدا رو فهمیدم... درکش کردم و دوباره گرمای وجودش و عشق زیباش رو نسبت به خودم احساس کردم...

خداوند را شاکرم که دوستی مهربان رو در بدترین شرایط روحی و فکری به من داد و شرایطی را مهیا کرد تا با او همسفر بشم...

با او به خیلی از جاهای ایران رفتم. از جنوب گرم و سوزان گرفته تا شمال سرسبز و زیبا،‌ از کنار سی و سه پل گرفته تا بارگاه ملکوتی آقا امام رضا و از بم ویران شده تا پایتخت آباد و شلوغ ... و در تمام این مدت او برایم حرف زد... به درد دل هایم گوش داد و دستامو گرفت و دوباره در دستان مهربان خداوند گذاشت و بهم گفت مواظب باش تا دوباره  گم نشی. هر جا حواست پرت شد و احساس کردی داری گم می شی بگو:

********* خدای مهربونم راه را نشانم بده *********

و او دوباره رسول خود را برایت خواهد فرستاد تا دوباره تو را به آغوش گرم پروردگار باز گرداند....

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ق.ظ

سلام یگانه خانوم...
خوش اومدی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد