هر چی دلم گفت دستم نوشت(۱۸/۳/۸۵)

خوب از چی باید بگم و از کجا شروع کنم....

این سری که رفتم نمایشگاه کتاب تهران کلی کتاب خریدم...وای که چقدر گشتن تو کتابا لذت بخشه..... این چند وقته سرم با خوندن این کتابا گرمه. (آمار مطالعه آزاد کشور رو بردم بالا!!!!!!!). گاهی اوقات اونقدر غرق کتاب می شم که وقتی از اتاق میام بیرون تازه متوجه می شم نیمی از روز گذشته و من اصلا متوجه نشدم و دوباره نهاری برای خوردن نیست....و در این موقع است که مامان ستاره نجات من از دست تیکه های اهل خانه از راه میرسه و غذایی خوشمزه در مدتی کوتاه فراهم می آورد...

-------------------

از خودم خندم می گیره...کلی خواسته و آرزو دارم. اما وقتی می شینم و به آرزوهام فکر می کنم با خودم میگم آرزو داشتن هم بلد نیستی. اینه اوج خواسته ها و آرزوهات. ولی خوب باز  با خودم میگم سنگ بزرگ علامت نزدنه...

--------------------

امشب به دوستای دوران دانشجوییم زنگ زدم. کلی از دستم ناراحت بودن، البته حق داشتن ولی خوب منم شرایطم خوب نبود. سارا می گفت تصمیم گرفته بودن پاشن بیان اینجا و دنبالم بگردن... وای که چه دورانی رو با اونها گذروندم... سالهای دور از خانه با کلی خاطرات زیبا و شیرین J

الان یاد اون شبی افتادم که کنفرانس تموم شد و ساعت 12 شب بود و ما هنوز تو گروه بودیم... بچه ها گل گلدون گذاشته بودن و هر کسی یه گوشه نشسته بود و غرق در خاطرات زیبای گذشته و دوستان مهربانی که در جمع ما نبودن افتاده بود. چه شبها و روزهایی که برای برگزاری کنفرانس زحمت و بیدارخوابی کشیده بودیم. همه گریه می کردیم. پسر و دختر اشک می ریختن... چقدر از هم امضا گرفتیم....قرار گذاشتیم برای همیشه با هم دوست بمونیم....

قشنگه. خیلی قشنگ و زیبا... شاید هیچ کس جز بچه هایی که در اون جمع بودن، نتونه این احساسات رو درک کنه. سادگی، یکدلی و یکرنگی، صفا و صمیمیت، مهربانی و احترام و دوستی در نگاه تک تک بچه ها موج میزد....

-------------------------

دارم می شم اون دختر قبلی... یه جورایی با روزگار آشتی کردم. به هر حال اون کار خودشو می کنه. این مائیم که باید با هر سازی که اون برامون می زنه درست برقصیم. آره زندگی چیزی جز رقصیدن و شاد بودن و شاد کردن و شکر خدای مهربان به جای آوردن نیست. حتی تو غماش ....

از کجا به کجا رسیدم....

------------------------

امروز رفتم دکتر گواهی سلامت بگیرم برای تمدید کارت استخرم. دکتر نبود. منم رفتم توی یه پاسا‍ژ و شروع کردم به تماشای ویترین مغازه ها. دلم می خواست برای خودم هدیه بخرم. چشم افتاد به یه تاپ و شلوار نارنجی خیلی قشنگ. رفتم تو مغازه ولی وقتی خواستم پولشو بدم یه دفه دیدم بله پول کم دارم. حالا بیا و درستش کن... یه مقدار پول بیعانه گذاشتم و خودمو به اولین خودپرداز رسوندمو از خوش شانسی من موجودی خودپرداز تموم نشده بود!!!! و بعد از دریافت وجه سریعا برگشتم.. تو راه یه کاغذ کادوی قشنگ هم خریدمو از فروشنده خواستم اونا رو برام کادو کنه... بعد هم با یه شاخه گل ابه خودم هدیه دادمشون... خیلی قشنگه که آدم برای خودش هدیه بخره....

خدایا خیلی دوست دارم.....

 

یگانه

نظرات 1 + ارسال نظر
همون رهگذر قدیمی پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:40 ب.ظ

سلام یگانه خانم خوبی عزیز
خوشحال شدم که باز اومدی و خوشحالتر از اینکه خدا را شکر راهتا پیدا کردی و خوشا به حالت که چنین همسفری گیرت اومده و باهاش رفتی و خوشا به حاله اون که با دختری مثل تو رفته سفر
انشاالله که همیشه شاد باشی
احتمالا تا چند روزه دیگه وبلاگ خداحافظی را میدم بالا و برای همیشه میرم میرم تا شاید .....
نمیدونم چی بگم
فقط میگم خوشحالم که خوشحالی
(( باران از راه رسید عشق را دوباره در مزرعه خالی تنم پروراند زندگی را در آسمان آبی چشمانش حس کردم ناگهان... پاییز عشقم از راه رسید آری.رفت ولی هنوز قلبم برای اوست.))
موفق و پیروز در پناه حق
ـ تو همین چند روزه خداحافظی را میفرستم بالاـ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد