اولین جمعه تابستان

به نام اون که بزرگه و پناه هر پناه آورنده ای است...

دیروز بعدازظهر آسمون دلم ابری بود و هواش گرفته. دنبال یه جای خلوت و آروم می گشتم تا با خودم خلوت کنم. نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. شاید به خاطر حال و هواییه که عصرای جمعه داره....دلم می خواست یه گوشه بشینم و فقط به آسمون صاف و آبی نگاه کنم و تو افکارم غرق بشم...

افکاری زیبا و رویایی...واقعا زندگی قشنگه...همه چیزش...همه جاش...حتی دلتنگیهاش...

وقتی برگشتم خونه تنها جایی که می تونستم برم بالا پشت بوم بود. برق رو هم روشن نکردم و یه گوشه به دیوار تکیه کردمو به آسمون صاف و پرستاره نگاه می کردم...

نمی تونم اون چیزهایی که تو ذهنم میومدو بیان کنم...شاید چون فقط مال منه و باید مال خودم باشه...

هیچ کس هم خونه نبود که متوجه غیبت من بشه و یا مزاحم تنهاییم!

یه دفه زنگ در به صدا دراومد و از همون بالا درو باز کردم...کل ملت قرار گذاشته بودن برن خونه دایی کوچیکم و نوشابه مهمون شوهر خالم باشن و حالا اومده بودن دنبال من...واقعا خوشحالند! نمی دونم چه خبر شده بود که بساط مهمون کردن جمع بود...بعدازظهر هم محمدرضا (پسرداییم) همه رو بستنی مهمون کرده بود و اینا...تازه شام هم همشون حلیم دعوت بودن و حلیمم خورده بودن. فقط من نرفته بودم. نه اینکه دوست نداشته باشم، فقط چون میونم زیاد با شام خوب نیست نرفتم و کمی هم خسته بودم....

وقتی رسیدیم دیدیم ملت دو تیم شدن و دارن والیبال بازی می کنن. اونهمه انرژی رو باید یه جور مصرف می کردن...

حوصله والیبال نداشتم...اولش یه مقدار حرف زدیمو بساط خنده و شوخی...بعد هم آموزش اسکیت دیدم...باحال بود...دختر داییم تو این کار پیشکسوت شده... بهم می گفت خیلی زود یاد گرفتی. ای ول استعداد ...

اولش رو فرش تمرین کردم! دیگه تقریبا می تونستم بایستم و راه برم و تعادلمو حفظ کنم... با اعتماد به نفس کامل رفتم رو سطح صاف. خوب تعادلم که خوبه. حالا حرکت و یه دفعه "آخ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ"

خدارو شکر سالم بودم فقط دو سه تا کبودی...مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

البته کم نیاوردمو بلند شدم....

بعد هم آخر شب اومدیم خونه...

دو سه شبه مامان و داداشام می رن و بالاپشت بوم می خوابن...منم چون سرم حساسه و زود سرما می خوره نمی رفتم اما تعریفای بچه ها حسابی وسوسم می کرد. منم دیشب رفتم بالا...البته چادر رو بردم بالا و باز کردمو رفتم توش خوابیدم!!!! تازه کلاه هم سرم کردم!!!!!! ولی خیلی عالی بود... هوایی مطبوع و سرد...

-------

بفرمائید شیرینی اصل تبریزی...

همسر دوست بهنام امتحان شبکه داشت و بهنام کمکش کرده بود و تنها کسی شده بود تو کلاسشون که این درس و پاس کرده... و برا تشکر از تبریز شیرینی تبریزی سوغاتی آورده......

--------

حسابی رفتم تو حس درس...بعد از یه مدت مامان هم داره باهام همکاری میکنه و تحویلم میگیره. چای، شیرینی، میوه، محیط آروم و .......

اوضاع داره خوب پیش میره و از فشارها کاسته شده اما اگه این وسط این خاله های شیطون من دوباره شروع نکنن و اوضاع رو بهم نریزن....

--------

فعلا اوضاع همینطوری خوبه اما یه جورایی یه کم برای آینده دلشوره دارم...خدایا به امید تو........

 

نظرات 1 + ارسال نظر
طلبه ی امروزی شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:36 ب.ظ http://talabeh.blogsky.com

سلام
وب نوشته ی زیبا و قشنگی بود.
واقعن غروب جمعه یه حال و هوای دیگه ای داره !
براتون آرزوی موفقیت در کارها و درسهارو دارم .
از آینده هم ترسی به دل نداشته باشین. دلشوره نداشته باشین.فردا هم یکی از روزهای خداست مثل امروز بااین تفاوت که خواستن و اراده ی ما می تونه اونو زیبا و قشنگ ترش کنه .
موفق باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد