این روزا (تا ۵ تیر)

اکنون،همه چیز برای انجام مشیت الهی راه می گشاید.

و حق من در پرتو فیض، و به گونه ای معجزه آسا به من می رسد....

اتفاق زیادی تو این مدت نیفتاده...طبق معمول هر روز...من باید تا هشت ماه دیگه یه جور زندگی کنم...خسته می شم... آخه من اصلا تو دوران تحصیل و دانشجوییم اینطوری درس نخوندم که حالا می خونم...

یادش بخیر من بین بچه ها از همه کمتر می خوندم، نمرم از همه بیشتر می شد!!! البته به جز درس های عمومی و درسای استاد الکی! که خوندنشون با نخوندنش فرقی نمی کرد...

خیلی با حال درس می خوندم...یه ربع می نشستم و دو سه صفحه یا اینکه یک مثال رو حل می کردم، بعدش یه ربع تا نیم ساعت استراحت و سربه سر اینو اون گذاشتن...اونا هم که تو اوج خوندن بودن حسابی حالشون گرفته می شد...بعضی وقتا هم ظرفایی که از دو سه روز مونده بودو می شستم و هم خودم فرصتی برای فکر کردن و تمرکز پیدا می کردم هم بچه ها بی نهایت خوشحال می شدن...آخر شبا هم بعضی وقتا ساعت 2-3 نصف شب سوپ درست می کردیم...یادش بخیر......

ولی اینجا فقط می تونم سربه سر بهزاد بذارم یا اینکه بیام پشت کامپیوتر و بازیهایی رو که به صورت آف لاین دان لود کرده بازی کنم...

اونم با این دان لوداش...خودشم که نمی دونه چی داره دان لود میکنه... کلی ویروس هم از این راه راحت وارد دستگاه شده...کامپیوتر بیچاره من که پاک پاک بود حالا شده پاتوق انواع ویروس ها... باید یه حمله ضربتی صورت بدیم...

راستی دوباره خوردم زمین...انرژی بدنم خیلی بالا رفته بود و برای اینکه تخلیش کنم آخر شب رفتم و با یونس و بهزاد توپ بازی کردم...دراوج بازی یه دفعه پاشنه کفشم گیر کرد و منم تتتتتتتتتتتق خوردم زمین...

مامان همینکه دید من بلند شدم خیالش راحت شد که سالمم و گقت مواظب باش که دیگه از شلوار خبری نیست!!!!!!!!!!!! (آخه شلوارای من هر کدوم یه ماجرایی برای خودشون دارن و این وسط خوش بحال دامنای منه که آک آک موندن...)روم نشد به کسی بگم پام درد میکنه...اینقدر رو دلم مونده بود....

یک ماهه که می خوام مانتو و یه شلوار لی بخرم هنوز به سر نرسیده. ولی باید عجله کنم. وقت زیادی نمونده...

امروز دوباره خودمو خجالت دادم. یه کتاب زیبا به نام "چهار اثر از فلورانس اسکاول شین"به خودم هدیه دادم....این کتابو قبلا خونده بودم اما می خواستم برای خودمم یکی داشته باشم...جملاتش بهم انرژی مثبت میده....

راستش امروز از دست داداشام خیلی دلگیر شدم...از حرفها و طرز برخوردشون...کلی دلم گرفت و تو اتاقم بدون اینکه کسی بفهمه کلی گریه کردم....می خواستم باهاشون دیگه صحبت نکنم اما نتونستم فعلا برخوردم باهاشون یه کم سنگینه، تا بعد ببینم چی پیش میاد...

امشب فاطی جون بهم گفت فقط 30جمعه ی دیگه تا کنکور مونده!!!!!!!!!!!! درجه اضطرابم زد بالا....

اما خدا امشب دو تا هدیه بهم داد که دومیش یک شاخه گل رز سفید بسیار خوش بو بود....

اینم تقدیم به همه ی دوستان خوب و عزیز و مهربونم...

امیدوارم هر جا هستند در پناه خدای مهربون شاد و موفق باشن...

نظرات 2 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:52 ق.ظ http://lonely.myblog.ir

سلام
عکس های زیبایی در وبلاگتون دارید

یه دوست چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:11 ق.ظ

سلام...
***من -بی تولد و بی مرگ- در اکنون اعجاب انگیز زندگی می کنم. من با آن یگانه یگانه ام...***
وب لاگ زیبایی داری...
موفق باشی ای دوست....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد