تصمیم نهایی

من در احاطه ی نور خدا هستم، که هیچ چیز منفی نمی تواند در آن رسوخ کند.

من در نور خدا گام برمیدارم و اهریمنان ترس، به نیستی ازلی خود باز می گردند.

هیچ چیز با خیر و صلاحم نمی ستیزد...

 

بالاخره تصمیم رو گرفتم...یه انتخاب...

خیلی سخت بود، خیلی...

می خواستم اول مشورت کنم اما باید خودم تصمیم می گرفتم. تازه دوست هم نداشتم که کسی چیزی بفهمه.....

اول به خدا توکل کردم و ازش خواستم کمکم کنه و راه رو نشونم بده...بعد سعی کردم در تصمیمی که می گیرم  کمتر احساساتی رو که قبلا مثل علاقه وخشم و یا ترس داشتم ، دخالت بدم چون اون احساسات پایه و اساس اشتباهی داشت و در همون بیراهه ها شکل گرفته بود... سعی کردم ببینم دلم چی میگه...ببینم چی می خواد و آیا این خواسته هاش فابل اجراست یا نه؟

دل من از من می خواست زندگی کنم...

دوست نداشت بجای شادی و نشاط و جوانی و خنده، غم و دلتنگی و بار اشتباهات و احساسات و توهمات بی اساس رو تو خودش نگه داره....

دوست نداشت پنجره هاش بسته بمونه تا درونش بوی نم و رطوبت و کهنگی بگیره...دلش می خواست اونا رو، رو  به مهربونی و مهر خداوندی که نمودش رو می تونست تو اونایی که دوستشون داره مثل مامان، داداشام، اطرافیانم و دوستانم و تو پیدا کنه، باز کنه...

دوست داره فکرم بجای اینکه در قفس گذشته ها و یا تخیلات  آینده زندانی باشه، آزاد باشه تا من رو ببینه و اطرافم رو زیر نظرداشته باشه و بهم کمک کنه تا راه درست زندگی رو پیدا کنم و در اون گام بردارم. گامهایی محکم و شمرده و درست تا خدایی نکرده پام به سنگ گیر نکنه یا اشتباهی به بیراهه نره...

دل من چیزهایی خوب و زیبا و قشنگ از من می خواست....

اما باز هم شک. اما نه برای تصمیمی که گرفته بودم...دلم می خواست این تصمیم نه فقط من، بلکه برای بقیه هم رضایتبخش باشه و اونارو هم خوشحال کنه...

احتیاج به آرامش داشتم وانرژی مثبت. برا همین سریع رفتم سراغ قرآنم... اونو باز کردم. اومده بود "ما دعای هر دو نفر شما را مستجاب ساختیم ....(سوره یونس)" تنها کاری که کردم این بود که رو به آسمون پر ستاره کنم و از خدای مهربان خودم تشکر کنم و یه لبخند...

بعد هم دیوان حافظ رو باز کردم:

*********

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش

جای آنست که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری

بر حذر باش که سر می شکند دیوارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرو مگذارش

صوفی سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود

نازپرورده وصال است مجو آزارش

                                 *************

خوب جای شک نبود. من باید تصمیمم رو می گفتم. خوب اگه مورد تایید بود چه بهتر وگرنه باز هم خدا رو شکر می کردم چون حتما مصلحت من بر این بوده....

توکل کردم و گفتم و تایید شد...

چه احساس شیرین و خوبی پیدا کرده بودم....

بعد هم خوابیدم. بدون اینکه خواب بد ببینم و یا اینکه ناخودآگاه نیمه شب بیدار بشم...

خوابی راحت و آرام و دلنشین...

-----

خدایا دوست دارم...یه عالمه...هر چی بگم بازم کمه...

خداوندا سپاسگزارم....

نظرات 1 + ارسال نظر
شبگرد شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:07 ق.ظ

همه عمر بر نگیرم دم از این خمار هستی
که در این جهان نبودم که تو در دلم نشیتی .... .
عشق به او در خون ماست .
محکم و استوار ومثل همیشه پر انرژی
در پناه حق پیروز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد