برم سر کار؟

وقتی چشم امیدمان به خدا باشد...

هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد...

هیج جیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید...

و هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید....

 

نمی دونم چرا تا شرایط اطرافم میاد یه کم حالت تعادل و ثبات به خودش بگیره یه دفعه باز یه موضوعی پیش میاد که ذهنم رو مشغول میکنه....

این بار کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار

لحظاتی رو تصور می کنم که با جدیت درس می خوندم و حالا یه جورایی موندم که ادامه بدم یا حالا که شرایطش برام محیا داره میشه برم سر کار... یکی از دوستانم میگه از هر دو نظرش خوبه... آره هر کدومشون برا خودشون محاسنی دارن...

در موردش فکر کردم فعلا هیچ تصمیمی نمی گیرم... سعی می کنم به اهدافم پایبند بمونم و همچنان برنامه خودمو ادامه بدم ولی باید یه مقدار تغییراتی که در آینده ممکنه به وجود بیاد رو هم تحت نظر داشته باشم... خداییش اولش هول کردم... یه جورایی نمی تونستم هیچ کاری بکنم یا تصمیمی بگیرم... خنده داره نه؟!!!!!!

به یکی از دوستان خوبم گفتم و باهاش مشورت کردم تا کمکم کنه چه تصمیمی بگیرم... حرفاش درست و منطقی بود...تا حدی آرامش و اعتماد به نفسم رو دوباره به دست آوردم.... 

یه جورایی از خودم خجالت کشیدم به دلایل مختلف و مهمترینش این بود که چرا این همه هول و عجله؟؟؟

باید به خودم یاد بدم با تغییرات درست کنار بیاد. البته منظورم این نیست که اونارو بدون هیچ اما و اگری قبول کنه... ولی لازمه یه کم چاشنی صبر زندگیمو بالاتر ببرم و سعی کنم با دید بالاتری به مسایل نگاه کنم...

خوب این چیزا تمرین می خواد...

منم تازه دارم بزرگ میشم...

و باید کم کم تجربه بدست بیارم.تا بتونم کوله بار تجربه ام  رو پر کنم!!!!!!!!!

مگه نه؟

---------

دیشب رفتیم خونه خاله شام مهمونشون بودیم....پسرها رفتن فوتبال تماشا کنن، من و مامان و خاله جونم و مهرسا تو حیاط روی فرشا دراز کشیدیمو شروع کردیم به حرف زدن... یادم نیست کی خوابمون برده بود... صبح مامان بیدارم کرده میگه ما مگه دیشب خونه نرفتیم.... منم که کاملا گیج بودم با تعجب اطرافم رو نگاه می کنم میگم مگه الان اینجا کجاست؟

خاله جان و مامان کلی بهم خندیدن!!!!!!!

ساعتای 5/6 صبح بود که برگشتیم خونه...

------------

امروز بعدازظهر خونه ما روضه است...مامان میخواد همراه بابابزرگم و مادرجانم و خاله جونم بره مکه....خوش به حالشون... منم می خوام برم....

------------

راستی من دنبال مدل لباس شب می گردم... تو مرداد بذار ببینم سه تا نه چهارتا عروسی داریم... من لباس می خوام....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد