دیروز 5/5/85 بود...
6 سال گذشت. به همین زودی...سال 79 هممون تو کلاس 401 قرار گذاشتیم شش سال بعد در تاریخ 5/5/85 ساعت 5بعدازظهر جلوی پیتزا پارک باشیم... طرفای ظهر بود که خاطره زنگ زد و گفت یگانه یادت که نرفته. منم گفتم مگه میشه یادم بره؟
از اکیپمون فقط 6-7 نفر اومده بودن. همه تو سرتاسر ایران پخش شده بودن...مشهد- تهران- اصفهان- جنوب- شمال و .....
آخی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی!!!!!!!! خیلی جالب بود. یکی بچه داشت. یکی تازه عقد کرده بود . یکیشون شکمش بزرگ شده بود و8 ماهه حامله بود. یکی کارمند بانک بود. چند تایی خونه دار و 2-3 نفر هم تو شرکتای مختلف کار می کردن... مهمتر از همه این بود که من تنها مجرد این جمع بودم...
کلی عکس نگاه کردیم...خاطره تعریف کردیمو خندیدیم....
اکیپی تصمیم گرفتن منو هم به دام بندازن. خاله هام کم بودن، اینا هم اضافه شدن!!!!!!!!!!!
در آخر هم یه پیتزای مخصوص پارک با یه آب معدنی سرد حسابی بهم چسبید....
--------
همون شب همه خونه خاله دعوت بودن. رفتم دیدم به به!!! هر کس یه گوشه نشسته و با یکی دو نفر دیگه صحبت میکنه. سریع به بهزاد زنگ زدمو ازش خواستم یکی از اون سی دی های توپو از خونه بیاره... همه رو تو هال جمع کردم و با همکاری خاله بساط بزن و بکوبو راه انداختیم.... هر کس وارد خونه میشد اول مجبور بود یه چرخی بزنه بعد بره رو تراس... مامان هم با شباش هاش کلی بهم انرژی می داد...
خلاصه کلی همه روحیشون عوض شد و شارژ شدن....
یه اولتیماتوم هم گرفتم و اون اینکه تو جشن عروسی نسرین جون حق نشستن رو صندلی رو ندارم!!!!!!!!!!!!!!
-----------
با وجود همه ی این خوشیها غمی ته دلمه که هر کار می کنم نمی تونم اونو فراموش کنم...
اما من باید بتونم سفرمو تموم کنم. هر اندازه هم طول بکشه یا سخت باشه باید ادامه بدم. فقط نمی دونم آخر این سفر کجاست و من در اونموقع چطور خواهم بود.....
این راهیه که خودم انتخاب کردم، چون فکر می کردم بهترین کاری بوده که می تونستم انجام بدم....
امیدوارم اشتباه نکرده باشم....
به قول خودم:"برای رسیدن باید رفت!!!!"
درود بر شما
همین نزدیکی ها یه کلبه هست که سخت منتظر ورود شما به اونجاست آخه واسه یه روز بزرگ جشن گرفتم.....
منظر حضور گرمتون در محفل مون هستم البته که با حضور شما این محفل جون می گیره !!!!
منتظرتونم
سبز و شاد باشین
****ف ع ل ا****
¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨) ¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨منتظرتم ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*´¨)
نگاه می کنم نمی بینم چشم مرا هوای تو پر کرده...گوش می کنم نمی شنوم گوش مرا صدای تو پر کرده.....
سلام خوبین؟
خیلی جالب بود
درست مثل فیلما
===================
با دستت یه پروانه میگیری، میخوای ببینی زندهست یا نه، اگه دستت رو باز کنی فرار میکنه. اگه محکم نگهش داری میمیره دوستی هم مثل همینه
===================
دوس داشتی به منم سر بزن
خوشحال میشم
قربانت
یا علی
سلام ممنون که نظر گذاشتی وبلاگه جالبی داری منم آپ شدم بهم سر بزن خوشحال می شم!
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند
و هوز من
ریشه های تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب بخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سایه اش را از روی ئجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم
موفق باشی
منتظر حضور گرمت هستم
فعلا..............