مدتهاست که ننوشتم. نمی دونم چرا نمی تونستم. دستم روی دکمه های صفحه کلید خشک می شد و حتی دریغ از یک کلمه...
دلم تنگه...خیلی زیاد... کسی مقصراین دلتنگی نیست. تقصیر خودمه، فقط خودم. توقعاتم بالا رفته بود. پایین هم نمی آد. به هر حال وقتی شرایط و موقعیت آدما عوض میشه توقعات اونا از اطرافیان و دوست و آشناها تغییر میکنه. خودم خودمو گیج کردم...به قول شاعر: خود غلط بود آنچه ما می پنداشتیم
می دونید چی می خوام؟ خودم میگم: یه شراب دوساله می خوام!!!!!!! برا اینکه صبر و آرام تواند به من مسکین داد!!!!!!
حرفای بالا رو خیلی جدی نگیرید... من همونیم که بودم.....
-------
این مدت اتفاق چندان خاصی نیفتاده...نسبت به گذشته سعی می کنم بیشتر درس بخونم و مدت زمان کمتری رو به گشت و گذار در اینترنت اختصاص بدم.
راستی من کم کم دارم تو بازی میدتاون مدنس استاد می شم... خیلی هیجان انگیزه...مخصوصا از وقتی بهزاد یه شبکه محلی کوچیک (lan) راه انداخته(pc و لب تاپ) و ظهرها از ساعت 1تا 2 با هم دزد و پلیس بازی می کنیم...راستش من تا حالا حوصله این بازیها رو نداشتم... شده مثل گیم نت ها!!!!
-------
بهاره هم عروس شد. جمعه مراسم نامزدیش بود. راستش وقتی دامادو دیدم خشکم زد. تا دو- سه روز همینکه یادم می اومد غصم می گرفت، به نظرم لیاقت بهاره خیلی بیشتر از اینا بود. اما به هر حال قسمته دیگه. حتی بهنام و بهزاد هم حرف منو تصدیق می کردن.
بهنام میگه قسمت هر کسی دست خودشه و این خود آدمه که انتخاب میکنه. آره یه جورایی هم بهنام راست میگه...بگذریم....
بعد عروسی با خانواده عموجانم رفتیم افلاک نما و بهنام هممونو یه بستنی مهمون کرد...هوا هم حسابی سرد بود. من یخمک شدم!!!!!
------
بقیشو بعدا میگم...