سالگرد بابای مهربونمه

امروز روز سختی برام بود... کلی گریه کردم. نمی دونم 2ساعت شایدم 3 ساعت...

سال پیش در چنین روزی بابا از پیش من رفت. تنهام گذاشت... تنهای تنها... اینقدر دلم براش تنگ شده که نگو و نپرس... هیچ وقت تو این مدت به خدا اعتراض نکردم که چرا بابای منو ازم گرفت. اما امروز با تمام وجودم و ذره ذره ی احساسم، قلبمو دلم ازش خواستم اونو بهم برگردونه...

امروز دلم شکسته بود....

امروز دلتنگ بودم به اندازه یه دنیا و هفت تا آسمون....

دلم می خواست بابا بود و دوباره نازمو می کشید تا دیگه گریه نکنم. حرفای قشنگ می زد تا مجبورم کنه بخندم...

اما...

بابائی عزیز من. تا روزی که هستم تو را دوست خواهم داشت...

ا

 

نظرات 4 + ارسال نظر
افشین پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ق.ظ http://jam2006.blogsky.com

سلام عزیز....
اگه با تبادل لینک موافقی لینک من رو بزار منم لینک شمارو میزارم موفق باشی.

سینا پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:22 ق.ظ

سلام
تسلیت میگم و از پروردگار عالم برای پدر گرامیت بهشت زیبا و جایگاهی رفیع آرزو می کنم.

همون رهگذر مزاحم جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام . خوبی ؟؟
شرمنده که نتونستم زودتر بیام . یه کم کار داشتم .
خداوند پدرت را بیامرزه و روح اون مرحوم شاد باد . آمین.

خوب خودت چطوری ؟؟
حتما روز سختی را پشت سر گذاشتی . خدا صبرت بده .
راستی تو میدونستی من احساساتیم این پست را دادی خوب گریم گرفت !!!

فعلا

M.R سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ب.ظ http://emammehrabani.blogsky.com/

سلام
همه ما یک پدری داریم که از هر کسی مهربان تر و با محبت تر.اما ما فراموشش کردیم.
کافی فقط به او سلام کنیم تا جوابشو در عمق زندگیمون حس کنیم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد