امروز روز خیلی خوبی برام بود... شایدم یه جورایی به یادماندنی....
سارا و مرجان و مهرو سه تا از دوستان صمیمی من در دانشگاه بودند. امروز سه نفرشون اومدن خونه ی ما... دیدن من... اونم بعد از 1/5 سال دوری... چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بعد از مدتها باز کنار هم بودیم. کلی حرف و درد دل داشتیم که برای هم بگیم. از همه چیز و همه جا حرف زدیم. کلی گشتیم و شوخی کردیمو خوردیم....
تو دانشگاه همراه با چند تا دیگه از بچه ها تقریبا جزو اکیپ های شاد و شلوغ شده بودیم... البته اینو هم بگم که همه ی اونا از لحاظ اخلاقی و درسی (مثل بنده!!!) در سطح خوبی قرار داشتن و حتی در سطح معدل الف بودن...شاید به خاطر این ویژگیها کلی هم جریانات برامون پیش می اومد... هر روز سوژه ای برای صحبت وجود داشت....
محل قرارمون معمولا تریای جلوی سلف بود... هر روز نوبت یکی بود بقیه رو چای و کیک مهمون کنه... می رفتیم توی یکی از آلاچیقا شروع می کردیم به گپ زدن!!!!
شلوغ بازیهای آخر شب تو خوابگاه هم که دیگه جای خود داشت...
---------
خدایا به خاطر اینکه باعث شدی امروز دوباره من دوستای خیلی مهربونمو ببینم و از ته دلم شاد بشم و بخندم سپاسگزارم....
توضیحات: منظور از ۱/۵ --- یک سال و نیم می باشد...
اشکال تایپی بود..
سلام . خوبی ؟
یگانه خانوم دیگه جواب منا نمیدی ؟
بـــــــــــــــــاش قبول .
|((امشب ازباده خرابم کن وبگذاربمیرم غرق دریای شرابم کن وبگذاربمیرم قصه عشق به گوش من دیوانه چه خوانی بس کن این افسانه وخوابم کن وبگذار بمیرم))
موفق و شاد باشی
بازم سلام .
یادم رفت بگم .
خوشحال شدم که اینقدر خوشحال بودی !!!!
خدا را شکر .
موفق باشی . یا علی