درد دل...

از کجا بگم؟

امروز حال عجیبی داشتم. دلم می خواست داد بزنم. دوست داشتم خودمو دعوا کنم آخه یه قول به خودم و خدای مهربونم داده بودم اما نمی دونم چرا بهش عمل نمی کنم. بعضی وقتا خود آدم مانعی بر سر راهشه و باعث میشه وجود آرام و پر از آرامش آدم به یه میدون جنگ تبدیل بشه و یک چرای بزرگ آخرش تو ذهن آدم بزرگ و بزرگتر میشه.

چرا باید معصومیت و پاکی رو خیلی ساده از دست داد... چرا روزمرگیهای زندگی جلوی چشم و دل حقیقی آدمو می بنده و آدم خیلی راحت خودشو تسلیم ظواهر میکنه؟ چرا این دنیای کوچیک برامون از اون عالم زیبا و حقیقی باارزش تر میشه؟

بعضی وقتا، جسمم اینقدر برام تنگ و کوچیک میشه که نمی تونم تحملش کنم تمام درو پنجره ها، وسایل خونه و هر چیزی که دور و برمه به نظرم غیر واقعی میاد. اما از ترس اون همه خوبی و زیبایی واقعی دوباره پشت همین چیزای غیر واقعی دور و برم قایم میشم!!!!

 گاهی اوقات تحمل همه چیز برام سخت میشه... من تو عالم خودم هنوز گیجم...سوالای زیادی دارم که باید بپرسم. اما از کی؟ آخه من چطوری می تونم باهاش روبرو بشم؟ آیا من ظرفیتشو پیدا کردم که با ایشون روبرو بشم؟

می دونید تو جمکران، شب نیمه شعبان، من چیزایی دیدم و تجربه کردم که به صحت و حقیقتشون ایمان دارم اما باید یه رابطه براش پیدا کنم. بین اتفاقاتی که برای من افتاد و اون همه نشونه ای که به بقیه داده بودند...

خدایا کمکم کن...

من می خوام خوب باشم...

----------------------------------------------

اونقدر حرف دارم که فقط خدا میدونه...

واقعا صبر کار سختیه. فرق نمی کنه برا چی یا کی باشه...صبر برای سختیها- مشکلات- ناملایمات- درک نکردن ها و درک نشدن ها- برای قدرناشناسیها- برای نبودنها و برای رسیدن ها.... اما همین صبر تو خودش یه عالمه آرامش داره... همیشه چهره ی آدمایی که صبورند در عین حال که شکسته شده اما یه دنیا آرامش داره و هر وقت باهاشون حرف میزنی خیلی آروم و مهربون جوابتو میدن. چقدر شیرین و قشنگند...

من در عین حال که به ظاهر یه دختر شاد و پر سروصدا و به قول بهنام لوسمو به مشکلات توجهی ندارم و درک نمی کنم اما خوب می فهممشون... شاید خیلی بیشتر از اونها ناراحت بشم ولی سعی می کنم یه جورایی با حرفام مشکلاتو اونقدر سخت و غیرقابل حل جلوه ندم...گاهی شبا از شدت فکر و خیال تا صبح خوابم نمی بره.... می دونم که خانوادم دوستم دارن و من نباید از کسی توقعی داشته باشم اما چرا یکیشون نمیاد بگه دختر دردت چیه؟ مگه همینکه مشکل مالی خاصی نداری یعنی مشکلی هم نداری؟‌‌

نمی دونم تا کی و کجا می تونم ادامه بدم...

دور و بر ادم شلوغ باشه اما هیچکس نباشه!!!!!!!!

اما با وجود همه ی اینا من امیدوارم و تلاشمو برای رسیدن به خواسته هام می کنم...

  

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام
حالا هم که چیزی نشده .اگه شما بجای . ... .
واقعیتش این که ما همیشه این مشکلات و داریم ولی بعضی وقتا تو موقعیت های مختلف آدم حساس تر می شه . برا همین اونا رو بیشتر درک میکنه .
در نهایت می گذرد همانطور که گذشته ها گذشته اند .....

علیرضا شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ب.ظ http://pink-sunset.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگی دارید
مطالب خوبی هم داره
دوست داشتی به وبلاگ من هم سر بزن
غروب صورتی آپ شد و حضور گرم شما را می طلبد
موفق باشید

همون هیچکس شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:14 ب.ظ

فقط میگم برو میل را بخوون
قربونت

مصطفی چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:08 ق.ظ http://mostafa-sh.blogsky.com

سلام خوبی این همه مدت آپ میکردین!!!!

من لینکتون رو گذاشتم


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد