امروز

چقدر امروز خسته بودم!!! همش خواب بودم. فقط دو سه ساعتی بیدار بودم که اونم با مامان و خاله جون رفتم سر خاک بابایی. بعد دوباره تا موقع افطار خوابیدم... دیگه انرژی ای برام باقی نمونده.

خاله امروز یه کتاب بهم هدیه داد. اسمش انرژی ماورا هستش. کتاب جالبیه... ممنون خاله جونممم.

افطار هم که رفتم خونه خان دایی جان! زیاد نموندم و زود برگشتم خونه تا به درسام برسم...

راستی کسی مداد اتود منو ندیده؟ هر جارو میگردم نیست؟‌ امروز هم که تعطیل بود و لوازم التحریر فروشیها بسته بودن. مجبور شدم با یه مداد سیاه HB کنار بیام. یه مدادتراش هم از علی (پسرخالم که کلاس سوم دبستانه) قرض گرفتم!

دیشب تا صبح بیدار بودم و رو مقالم کار میکردم. دیگه کم کم داره تموم میشه... ایشالله بعد از ماه رمضون میدم تایپش کنن. شاید فرستادمش کنفرانس مکانیک!

 ----------

اینم تقدیم به یک حاج آقای مهربون! بخاطر همه ی محبتاش... امیدوارم خوشبخت و موفق باشه و به همه ی آرزوهاش برسه.

یه دنیا و هفت تا آسمون ممنونم...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفی سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ب.ظ http://mostafa-sh.blogsky.com

سلام خوب هستین؟؟
عید فطر رو به شما وخانواده محترمتون تبریک میگم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد