یه سفر کوچولو

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام وب لاگ عزیزم!!!

چقدر دلم براش تنگ شده بود. راستش تو این مدتی که ننوشتم حس نوشتن اصلا نبود،‌ بعضی وقتا هم که می خواستم بنویسم فرصت نبود! بیشتر دلم می خواست حرف بزنم و یکی به حرفام گوش بده!

راستی یادم رفت بگم این یه هفته ی اخیر سفر بودم. کلی خوش گذشت. به دعوت یکی از دوستانم که در ارگ جدید بم تو یه کارخونه خودروسازی کار میکنه به بم دعوت شدم. سر راه رفتن به دانشگاه هم یه سری زدم. کلی دلم برا بچه ها تنگ شده بود، به زور 2روز اونجا نگهم داشتن. کلی از خاطرات گذشته برام زنده شد. وجب به وجب خوابگاه و دانشگاه برام خاطره داشت اما وقتی تو محیط دانشگاه قدم می زدم احساس خاصی داشتم. یه جورایی غریبی می کردم و محیط اونجا برام سنگین بود. کلا بیشتر بچه های گروه و دانشگاه دیگه برام غریبه شده بودن برعکس سالهای قبل!!! یه کوچولو دلم گرفت. تو مسیر خوابگاه چشم از پشت ویترین مغازه شیرینی فروشی به یک کیک گرد که روش با یه عالمه شکلات تزئین شده بود افتاد، رفتم و خریدمش و شب تو اتاق به همراه دوستان و هم اتاقیای سابقم  لامپ هارو خاموش کردیمو یه جشن و پایکوبی! توپ راه انداختیم و در آخر سر هم حساب کیک رو رسیدیم!!!!! جای همه دوستان خالی...

در آخر شب هم یه درد دل جانانه با مونا داشتم.... مونا هم دوست خوبیه و هم یه همصحبت و مشاور خوب! ممنون مونا جونم....

بعد هم روز دوشنبه صبح رفتم بم. هنوز آثار اون زلزله وحشتناک در سراسر شهر دیده میشد. از ارگ قدیم که قبلا دیده بودم جز ویرانه ای باقی نمونده بود. اما با این حال مردمش داشتن هنوز زندگی می کردن. همه غرق در کارهای روزمره بودن و در تلاش و تکاپو برای آینده و این شور و شوق ادامه دادن رو در من بالا برد.

اما ارگ جدید با اونی که قبلا دیده بودم اصلا فرقی نکرده بود. یه شهرک کاملا جدید و تقریبا نیمه اروپایی که همه ساکنین اونجارو مهندسینی تشکیل می دادن که در کارخانه های اون شهرک مشغول بکار بودن. یه میدون اسب سواری،‌ یه استخر بزرگ با کلی قایق پارویی یا رکابی، یه مسجد زیبا با نمایی زیباتر،‌ یه مجتمع خرید و کلی آلاچیق چوبی که تو اون هوای سرد و خشک کویری در اونجا نشستن و خوردن چایی حسابی به آدم می چسبید... کلی هم اونجا حمیده برام حرف زد و این بار این من بودم که به حرفا و درد دلای حمیده گوش می دادم! خداییش هیچ جا دل بی غم پیدا نمیشه. دو روز هم بم موندم و امروز رسیدم خونه!

سفر خیلی خوبی بود.

الانم آماده ام برای شروعی دوباره....

خدایا پناهم باش....

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
هیچکس جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ق.ظ

سلام
حالا هم که اومدی صافففففففف سلام میکنه به اینم وبلاگش !!!
بابا مانم آدمیم !! درسته از آدمی در اومدیم ولی ..
ولی نداره دیگه !!! به غیر آدم که سلام نمیکنن !

بگذریم !! خوب انشاالله که همه دوستان شما و همه اونایی که به نحوی دلشون گرفته و غم دارن همه مشکلاتشون حل بشه و شاد و موفق به زندگی ادامه بدن .
راستی خوش اومدی . به قول ترکا : (خوش گلدی) درست گفتم ؟؟؟‌ نمیدونم ( ترکی بیلمیر)

خوب فعلا بای

یکی هست حالا !!! ماموری یا پلیس ** اص یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:44 ق.ظ

سلامممممممممممممممممم به بخش کامنت عزیزم
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود .

این صاحب وبلاگه رفته بود جایی واسه تعویض ..... (نگم خجالت میکشه) تازه مهندس هم میگه هست ؟!!!
فییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش
وای از دسته اینا که چی میکنن واییییییییییییییییییی

خوب عزیزانی که مییان نظر میزارین من حالم خوبه و رفته بودم خونه مامانم اینا واسه آش رشته ..
اونوقت آش شل شد این شد که گفتم کیک بزیم

وایییییییییییییی سرتا درد نیارم . خونه خاله بودیم تازه یادش افتاد که تخم مرغ نداره .

منم جای تخم مرغ توش یه چنتا توپه پینگ پنگ انداختم !!! خوب شکل همه ایرادی که نداره !! داره ؟؟

حالا گوش کن !!! میخواستم کیک را بزازم تو فر که یادش افتاده که روغن نداره
آقا منم رفتم یه کم از روغن ماشین شوهر خالم برداشتم و کیک را پختم ~!!!! اینقدر قشنگ شد !!

شد مثل طلا که روش جیوه بریزی !!!!!!!!!!!

راستی یادم رفت بگم اگه دستور کیک را خواستین بگین تا بگم !!!

تازه بعد از خوردن یکی از پسر خالهام توپ تو گلوش گیر کرد که کنم با کفگیر زدم تو سرش که توپ در بیاد ؟؟~~
در اومد ولی پسر خلم صدا کفگیر میده !!!

بهتر از قبلش شده !!!!! قبلا یه صدا دیگه میداد .

بگم برات از این هواااااااااااااااا !!! برف اومده بود رفتیم برف پارو کنیم اقا دیدم که دسته پارو نیست !!

این طرف بگرد نخیر نیست که نیست . مجبور شدیم اصلا برف پارو نکنیم !!! فقط نشستیم و این چایی و اون کیکهای خوش مزه منا خوردیم !!!!

نا گفته نمونه که بعدا دسته جمعی یه سری رفتیم بیمارستام !!!

ای الان هم حال هممون خوبه !!! دکتر گفته آثار روغن بهران از بدنتون رفته !!!٬٬٬٬

خوب بچها دیگه مزاحم نمیشم .
کامنت دونیه عزیزم خیلی ممنون که منا تحمل کردی

خوب دیگه تا آپدیت بعدی خداحافظ

!!! ماموری یا پلیس؟** اصلا صاحب کام دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ق.ظ

ببببببببببببببببببببببببببه سلام علیکم . بر و بچ ببخشید زود اپ کردیم . اومده بودم و دستور پخت کیک را خواسته بودن که اومدم بدم . ولی اجازه بدین تو آپ بعدی براتون بگم چون الان در حال پختن *گرسنه پلو با خورشت دل ضعفه * وای اینقدر هم مشکله!!!!!!!!!!
همین غذایی که این خانومای مجرد خورده برادر و .. میدن و خانومای تازه عروس به این شوهرا در به در میدن !!!!!

خدا به همشون صبر بده ((آمین))

میگم که یه حکمی یه نفر صادر کرده بود ولی حیف مامور اجرا نداشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت !!!

خوب پس مامور اجرا را چیکار کنیم ؟؟؟!!!

شما سراغ دارین !!؟؟؟؟
**********************************************
خوب امروز به صفای این دوستمون که حکم برای ما صادر کرده بود یه داستان کوچیک میخوایم بگیم ؟؟؟!!!

داستان یه مرد کوچیک و یه دل بزرگش که توی این دنیای بزرگ زندگی میکرد . یه جایی روی این زمین خاکی !!

یه جایی زیر آسمون خدا !!! این مرد کوچولوی ما بیشتر از اینکه به نظر برسه دلش بزرگ بود ولی کسی نبود که یه سنگ صبور واسه این دل باشه ٬٬
تو زندگیش هرچی فکر میکرد میدید که همش مهربونی کرده به دیگرون ولی ........ ولی میدونید چی ولی هیچوقت جوابی نگرفته بود ...

تا حالا شده شما به کسی کمک کنید و بعد بهتون بگه که شما همتون یه مشت دشمن دوست نما هستین!!؟؟

این یکی از جوابهایی بود که این یارو گرفته بود ؟؟!!!
جواب خوبی بود ¤¤

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
ههههههههههههههههه زیادذ احساساتی نشو . اینم یه داستان بود یادم اومد که گفتم .

یادم باشه دفعه دیگه دستور کیک و ادامه داستان را براتون بگم .
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

راستی نخوای بیای و جواب آپ منا بدیا !!! حالا من اومدم آپ کردم چون بیکار بودم . ولی تو نه .
مرام شما را عشق است * صفای شما .

امید دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:47 ق.ظ http://iwish.blogfa.com

این عکس را خیلی دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد