این چند روز....

از چی باید بگم؟ از احساسم؟ چطوری باید بگم در حالیکه نباید گفت!

فقط یه غمخوار دارم. اونم آسمونه که از دیروز تا حالا مثل دل من گرفته است و شدید در حال باریدنه. دیروز عصر نفس کشیدن هم برام سخت بود. موندن تو خونه غیرقابل تحمل شده بود. ماشینو برداشتم و رفتم خارج شهر یه دوری زدم. اما دلم می خواست زیر بارون راه برم. برگشتم خونه و ماشین رو گذاشتم و خودم رفتم زیر بارون و کلی راه رفتم. وقتی برگشتم خونه ساعت هفت و نیم شب بود. روسری و بارونیمو که خیس خیس بود در آوردم و رفتم تو اتاقم. چراغ رو خاموش کردم. یه آهنگ از شکیلا که رو گوشیم بود گذاشتمو رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم اما اشکام دوباره همه چیز رو یادم مینداختن. نمی دونم کی خوابم برد اما ساعتای 10 شب با اومدن علی به اتاقم از خواب بیدار شدم. اومده بود و ازم می خواست شهری رو نقاشی کنم که زلزله خرابش کرده بود! منم تمام نقاشی رو با یه مداد طراحی سیاه کشیدم! با دیدن نقاشیم دلم بیشتر گرفت و دوباره تنها جایی که میتونستم برم تو اتاق و روی تختم بود!

امروزم مثل دیروز هستش...

باید یه فکری بکنم. باید خودم و زندگیمو از این حالت در بیارم. باید زندگیمو عوض کنم....

خدایا کمکم کن راه درستی رو برای ایجاد یه تحول جدید تو زندگیم پیدا کنم.

-----------------

این دو سه روزه کارم شده شکستن! از لیوان گرفته تا دیس شیرینی مورد علاقه ی مامان. تقصیر من نبود! یه دفعه خودشون می افتادن و می شکستن، حالم خیلی خوبه که این چیزام بیشتر حالم رومی گیرن. باز خدا رو شکر که بهنام فعلا باهام دوسته و زیاد سربه سرم نمی ذاره و بحث نمی کنه!

به این فکر افتادم که زنگ بزنم به آقای نقیبی و ازش بخوام یه کاری تو شرکت خودشون یا یه جای دیگه برام پیدا کنه،‌ شاید اینجوری فکرم مشغول بشه و حالم بهتر....

نمی دونم....

حتی بستنی قیفی هم دیگه برام خوشمزه نیست!

اما من می تونم، یعنی باید بتونم!

یکی به من یاد بده چه جوری باید فراموش کنم؟ فقط میگن فراموش کن و دیگه فکر نکن اما نمی گن چه جوری؟ مگه میشه؟!!!! فکر می کنم شاید فقط گذشت زمان بتونه کمکم کنه وگرنه راه دیگه ای پیدا نمی کنم.

باید توکل کنم به خدای بزرگ،‌ به هر حال این تقدیری بوده که در ایجادش خودم جزء نقشای اول بودم،‌ پس چاره ای جز احترام و قبول این تقدیر ندارم و هر اعتراضی که بکنم همش مردوده!

خدایا از اون کاسه صبرایی که اون قبلانا بهم داده بودی دوباره بهم بده که خیلی بهش احتیاج دارم. خدایا می خوام زندگی کنم. هدفمند، درست،‌ قشنگ،‌ سبز و بهاری. خدایا این قدرت رو بهم بده که پایه های  زندگیمو محکتر و زیباتر از قبل بسازم که دیگه به این راحتی کاخ آرزوها و رویاهای شیرینم خراب نشه.

خدایا تجربه و آزمایش خوب و قشنگی بود اما خیلی خیلی سخت! خدایا چه نمره ای میدی؟ با این امتحان سخت نمره خوب نمی خوام پاسی ام بهم داده باشی، کلامو می ندازم هوا!

خدایا باز هم از صمیم قلب و با تمام وجودم هزاران هزار بار تو رو شکر می گم و برا همه چیز ازت ممنونم.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هیچکس شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام یگانه
خوب هستی ؟
امیدوارم بهتر باشی

همش را خووندم و یه چیزایی فهمیدم
ولی شاید هیچی هم نفهمیدم

نمیدونم
شاید بشه از آپدیت خداحافی که دادی یه چیزایی فهمید و بعد هم این ولی آخرش خودت میدونی !!

من یه خواننده هستم
دوست هم ندارم که احساسات کسی را ترجمه کنم یا اینکه چیزه دیگه
گوش میکنم میخوونم
و تا بتونم درک میکنم

از چی باید بگی ؟؟!!! شاید از هیچی شاید هم از خیلی چیزا

آسمون غمخوار خوبیه و مخصوصا باروونش که دیگه معرکه هستش

راستش نمیدونم
موندم چی بگم

حرفات خیلی مجهول داره
مخصوصا واسه کسی که از احساسات درونی تو چیزی نمیدونه

فدای سرت شکستی !!! خوب تو که نمیخواستی بشکنی اونا هم نیفتادن
اونا به اختیار خود بلند نشدن که بخوان بیفتن
پس مواظبشون باش وقتی بلندشون میکنی

واسه خیلی چیزا زمان بهترین راهه حل ممکنه
ولی نه اینکه تو طوله اون زمان هم بخوای همش یاد خاطرات اون روزها باشی

اگه باشی به جای دور شدن ازش دلتنگشم میشی تازه

زمان خوبه واسه فراموش کردن ولی اگه و.اقعا بخوای فراموش کنی

گاهی اوقات هم نمیشه خوب
ولی هر چیزی راه حلی داره

خدا مهربونه بهت نمره خوب میده
نگرانش نباش

بیشتر از این نمیدونم که چی بگم
شاید هم بدونم ولی نمیدونم !!!!!

منتظرت هستم توی چت اگه ا.مدی تا با هم یه گپی بزنیم
البته اگه خواستی

نظر من هم تایید نکن

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد