listen and silent are two words with the same letters
and are very important in friendship
only a true friend can listen to you when you are silent
سلام.
روز دانشجو رو به همه دانشجوها مخصوصا داداش های خوبم -بهنام و بهزاد- و الهام جون ناز و مهربونم و دوستای عزیزم تبریک می گم.
دوستتون دارم و همیشه براتون آرزوی موفقیت و سلامت و شادی می کنم.
نوشتن یادم رفته!
از کجا شروع کنم؟ از خونه یا شرکت یا از خودم؟
خودم بد نیستم... دوباره طبق معمول کلی ایده دارم که نمی دونم چندتاش عملی میشه!
راستی من این ترم دو بار کنفرانس دادم... کلی بچه ها تعجب کرده بودن و من خودمم باورم نمی شد خوب از آب در اومده باشه... کلی همه به یه چشم دیگه نگام می کنن و دیدشون کلی عوض شده... همه میخواستن تا از روی متن کنفرانسم یه نسخه داشته باشن... فکر می کنن من خیلی می خونم ولی اینجوری نیست... بی خیال دیگه حوصله اینکه بقیه رو متقاعد کنم که من چطوریم و چی می خونم و چقدر ندارم...
وایییییییییییییی از این مملکت و سطح فکرشون. نمی دونم چی فکر می کنن که ندیده و نشناخته و بدون تحقیق فقط چون دخترم می گن نه! من روی همشون رو کم می کنم. اینو ثابت می کنم که من می تونم .... حالا که اونا قبول نمی کنن خودم دست به کار می شم...
یه سوال: احساس آدما چقدر بهشون راست میگه و چقدرش دروغه؟ تازه اگه راست هم بگه یه مشکل دیگه وجود داره و اون هم عقل و منطقه!!! با این یکی چی کار کنم؟
من الان احتیاج به نرم افزار carrier دارم اما cd اونو گم کردم و هر چی تو باکس رو می گردم نیست. بد شانسی دیگه هم اینکه از روش ایمیج هم نگرفتم... حالا از کجا این نرم افزار رو گیر بیارم؟
راستی بالاخره ADSLجور شد و من و بهزاد هم کامپیوترهامونو شبکه کردیم! وای چقدر فاز میده
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته بتوان گفت
غم در دل من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
سلام... من آن خسته دل درمانده بالاخره دارم ارشد می خونم.... اونم مدیریت MBA... قسمت منم این بود دیگه...
درسته که سخته و کمی هزینش بالا اما من تسلیم نمیشم. می خوام هم کار درست رو انجام بدم و هم درست کار کنم....
خدا رو شکر....
راز شاد زیستن انجام دادن آن کاری نیست که دوست داری
بلکه دوست داشتن آن چیزیست که انجام می دهی
یه چند وقتیه این جمله همش جلو چشام رژه میره.... کلی هم به دل من نشسته.... ای کاش منم افسوس اینو نخورم که کارم اونی که دوست داشتم نیست.... اما خوب بازم جای شکرش باقیه....
آقا من پولم رو می خوام.... کلی روش برنامه ریزی کرده بودم.... خودمم که روم نمیشه بهش بگم اونم هی امروز و فردا میکنه...
بهزاد هم انتقالیش جور شد و اومد همینجا ور دل ما!
تو دلم هم مثل اتاقم کلی بهم ریخته است.... فرصت نمی کنم مرتبشون کنم....
دلم می خواد تو این شبا برا خودم دعا کنم اما نمی دونم چرا وقتش که میرسه از همه چی و همه کس بایدم میاد جز خواسته های خودم که قبلش طبفه بندی کرده بودم!
بازم تصمیم گرفتم که دختر خوب و بنده ی بهتری باشم....
...التماس دعا....
باله هایت را کجا گذاشتی؟
پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب روبه پرنده کرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانههای من آشیانه بسازی."
پرنده گفت: "من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم اما گاهی پرندهها و انسانها را اشتباه میگیرم."
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: "نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است." انسان دیگر نخندید.
انگار تهته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: " غیر از تو پرندههای دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند، فراموشش میشود. "
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشماش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانههای کوچک انسان دست گذاشت و گفت:"یادت میآید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بالهایت را کجا گذاشتی؟"
انسان دست بر شانههایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!
سلام... روزه و نمازاتون قبول...منو بگو میخواستم هر ۵شنبه یه پست داشته باشم!!!! واقعا که عجب دختری شدم هاااا!!!!
امروز تولد دوست عزیزم حمیده بود....فقط تونستم براش یه sms بزنم... امیدوارم خوشبخت بشه و به همه آرزوهاش برسه....
هفته قبل به طور کاملا باور نکردنی رفتم جمکران...جای همگی خالی بود...تو این سفر سه جا برا اولین بار رفتم... یکی کنار ضریح حضرت معصومه...یکی دیگه برا اولین بار رفتم کنار چاه امام زمان و نشستم و دعا خوندم....آخریشم این بود که برا اولین بار رفتم کوه حضرت خضر... سفر خیلی پرباری بود با کلی اتفاقات قشنگ و در عین حال عجیب که حتی نمی تونم تعزیف کنم. باید آدم در اون موقعیت ها قرار بگیره تا درستیشون رو تایید کنه....
دیگه اینکه از اول شهریور دارم میرم سر کار... البته به طور غیر رسمیه اما به هر حال باید از یه جایی شروع می کردم. محیط کاری و آدمای اونجا رو خیلی دوست دارم، اونا هم به من خیلی محبت دارن...
-----------
خدایا به حرمت این شبای عزیز ازت می خوام کمکمون کنی تا به باطنمون هم مثل ظاهرمون اهمیت بدیم و اونو زیبا و آراسته کنیم...
خدایا گناهان ما رو ببخش و وجودمون رو سرشاز از عشق و محبت گردان...
خدایا کمکمون کن تا انسانی زیبا باشیم...
خدا جونم دوست دارم یه عالمه.....هر چی بگم بازم کمه....
برا همه چیز ممنونم
*****
در گذر گاه زمان
خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها میمیرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده است
*****
بابا جونم
فقط می تونم بگم دلم برات تنگ شده ودوست دارم
اون قدر زیاد که حتی آخرش رو نمی بینم.
بابایی من
به خاطر اینکه اونی نبودم و نشدم که می خواستی متاسفم.
برام دعا کن دختر خوب و انسان بهتری باشم.
روحت شاد و قلبت سرشار از الطاف خداوندی باد.
*****