گفگو با خدا

امروز اصلا حالم خوب نبود، شاید یه صفحه رو دو سه بار خوندم ولی .....

تصمیم گرفتم تا بعدازظهر به خودم مرخصی بدم و کمی بیشتر استراحت کنم...

 

-------------

 

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت: پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدی است.

                           چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

گفتم: چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد:

.... این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

.... این که با نگرانی از زمان آینده، زمان حال فراموششان می شود.

                 آنچنانکه دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال.

.... این که سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند

                             و بعد پولشان را صرف حفظ سلامتی می کنند.

خداوند دستان مرا در دست گرفت و بعد هر دو مدتی ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم: به عنوان خالق انسانها،

                   می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد....

.... یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

                                                 اما می توان محبوب دیگران شد.

.... یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،

                                                 بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد...

.... یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل

                  کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

                              و سالها وقت لازم است تا آن زخم التیام یابد.

.... با بخشیدن، بخشش یاد بگیرند.

.... یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند

                    اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

.... یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع نگاه کنند و

                                                               آن را متفاوت ببینند.

.... یاد بگیرند همیشه لازم نیست دیگران آنها را ببخشند

                                        بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

.... و یاد بگیرند که من اینجا هستم.

 

                                                       همیشه...........

 

متن کامل: کتاب گفتگو با خداوند

              اثر استریکلند

 

 

باشگاه

 

دیگه داشتم خیلی خسته می شدم، عادت به این همه سکوت و تنهایی نداشتم، آخه همیشه با دوستام بودم و.....

فشار کنکور هم که هر روز بیشتر از قبل میشه، و در این بین فکر و خیال های منم باهام سر سازش ندارنو منو هر بار، یه جا دنبال خودشون می برن، (تازه بال هاشونم بلندتر شده... یادم باشه بچینمشون تا دیگه نتونن تا اطلاع ثانوی پرواز کنن....)

تازه فعالیت بدنیمم بخاطر کنکور خیلی کم شده...

و...

برای همین تصمیم گرفتم بعد از 5-6 ماه دوباره برم باشگاه.......

خیلی خوب بود؛ تقریبا روحیه ام  بهتر شد...

 

کلی با استاد صحبت کردم، قرار شد تا یه ماه دیگه که من درس دارم، زیاد بهم سخت نگیره تا خیلی خسته نشم......

--------------------

 

هم می خوام زود این روزا تموم بشه، هم دلم برای این لحظات که ممکنه دیگه در آینده نداشته باشم تنگ میشه......

 

----------------------------

 

آیا زندگی به موسیقی نزدیکتر است یا به ریاضیات؟

و آیا مشکل از دنیاست؟

 

 

----------------------------

 

داشت یادم میرفت: مرحله اول با 60 درصد موفقیت به انجام رسید....

هنوز دو مرحله دیگه مونده.........

امیدوارم که بشه......

 

  

کاسه صبر

 

وقتی کاسه صبر پر میشه چه باید کرد؟

- کاسه رو خالی کرد و دوباره استفاده کرد؟

- اصلا از اول کاسه نخرید؟

- گذاشت سر ریز بشه و از نوک پا تا فرق سرو رو در بر بگیره؟

- .....

-----------------------------------

خداوندا کاسه صبر خودش سنگینه، وقتی هم که توش پر میشه سنگین تر میشه...

خداوندا دستها و شانه هام درد میکنه.... دیگه تحمل نگه داشتن این کاسه رو ندارن.... چقدر سخته.......

تازه می فهمم چرا گفتی «خدا صابران را دوست دارد.»

خداوندا می خوام ازت کاسه بخرم و کاسه قبلیمو بهت بدم تا برام نگهش داری. خداوندا این کاسه ها پر از صبر برای چیزهایی است که با جون و دل تحملشون کردم. پس جزئی از منه، از هستی من، از ذات و واقعیت من، از آنچه هستم، از آنچه بودم....

خداوندا صبرهایم را از من بپذیر که پذیرش آنها نشان پذیرش من است...

نشان آن است که جزئی از من حتی اندک در نزد توست... پس به آنچه باید رسیده....و این بزرگترین و زیباترین خوشبختی است......

 

 

تبریک

 

عید بزرگ غدیر خم بر همه مبارک باد.

شاد باشید و شادی کنید.

کار

 

امروز همراه یکی از آشنایان رفتم بازدید از کارخانه اتومبیل سازی. خیلی زیبا و جالب بود. اما وقتی فکر کردم اگه قرار بشه یه روزی اونجا یا جایی مشابه اونجا کل دوران جوونیم رو بگذرونم، میون کلی ماشین و دستگاه و آدمایی که هیچ ارتباط صمیمانه و نزدیکی با هم ندارند دلم برای خودم سوخت...

به آینده فکر کردم. روزهای مشابه و تکراری... در آخر هم کلی خستگی و افسردگی... حالا شاید این وسط یه کمی هم پس انداز...

من اصلا این آینده رو دوست ندارم. دلم نمی خواد تو جایی کار کنم که بدون هیچ خلاقیت و ابتکار و طراحی فقط مونتاژ میکنه...

پس جواب این همه هزینه و وقت و تنهایی رو کی میده...؟

هیچ جا، هیچ کس...

مگه ما چند بار زندگی می کنیم؟ چقدر فرصت داریم که جوون بمونیم؟

دلم می خواد لحظه به لحظه این دوران رو درک کنم....

اما.......

 

راه

در این دنیا هم اینجا. هم اینک. بمان و به راهت ادامه بده. با اراده ای برخاسته از عمق وجودت ادامه بده.

راهت را به سوی خدا برقص!

راهت را به سوی خدا بخند!

راهت را به سوی خدا آواز بخوان!

آخرش چی میشه...

آخرش چی میشه...؟

چرا هر کار می کنم نمیشه؟ چرا نمیشه بی تفاوت بود مثل هزاران هزار نفر دیگه...

میگه چون با بقیه فرق داری...، از اول خودت نخواستی و نذاشتی مثل بقیه باشی، بقیه هم نخواستن جور دیگه ای باشی....

میگم درست بوده یا غلط؟

میگه خودت بهتر میدونی...

میگم الان باید چیکار کنم...؟ اینجا مثل بقیه بودن به درد می خوره... مگه نه؟

میگه الان خودتی یا یکی مثل...؟

خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم...

گفت نگران نباش، من مطمئنم که با صبر و تلاش حتما آخرش قشنگه، حتی اگه دقیقا اونی نشه که می خواستی....

گفتم کمکم می کنی؟ برام دعا میکنی؟

گفت قول میدم حتی موقع دعا کردنت هم همراهت باشم و تنهات نذارم....؟؟؟؟!!!!!!!!

لبخندی زدم... اونم خندید...

 

 

روز برفی

وای که دیشب چه برفی بارید....بالاخره امسال یه برف درست و حسابی اومد...

صبح اکیپی تصمیم گرفتیم بریم «برف ریز»... بساط چای و شیرینی و آجیل رو هم فراهم کردیم...

خیلی خوش گذشت.... در آخر هم همه دور آتیش جمع شدیم و یک فال حافظ دست جمعی گرفتیم...

«فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش»

یک بیت از این غزل همه رو یاد بابا انداخت و همه از اونجا رفتیم سر خاک بابا و یاد و خاطرش رو گرامی داشتیم.

یاد سال پیش افتادم که اونم تو جمع ما بود و مثل یه فرمانده دستور حمله می داد و بقیه هم اطاعت امر می کردند و با دست های پر از گلوله برفی به طرف هم حمله می کردند....

«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

دوباره یه اشتباه تکراری...

البته این بارغیرعمد و جبران پذیربود. فقط مدتی از وقتم از بین رفت ( البته با فرصت کمی که داشتم، این وقت برام خیلی طلایی بود و مجبور شدم از بعضی چیزا بزنم تا جبران بشه...)

ولی خوب آدمه دیگه، اگه اشتباه نکنه که نمیشه....

تازه بدست آوردن موفقیت بعد از این تلاشها و اشتباهات مابینش خیلی لذت بخش تر و شیرین تره....

مگه نه....؟؟؟؟؟؟!!!!!!
------------------------

یه چیزی هم باید همیشه یادمون بمونه:

زندگی یک اسم نیست... در واقع زیستن است نه زندگی.

عشق نیست، عشق ورزیدن است.

رابطه نیست ربط یافتن است.

آواز نیست، آواز خواندن است.

رقص نیست، رقصیدن است.

------------------------

امروز بعد از مدتها با تمام وجودم و از صمیم قلبم با خدا صحبت و درد دل کردم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. اونم گوش کرد و به قلبم آرامش داد.

خدایا تو خیلی خوبو مهربونی....

ممنونم از اینکه خدای مایی و ما فقط بنده تو...

 

 

دیشب به مناسبت فارغ التحصیلی من مامان یه مهمونی گرفت. خیلی خوش گذشت فقط یه نکته ای نظرم رو به خودش جلب کرد و اونم اینکه نحوه برخورداشون کمی عوض شده بود.

آخر شب، موقع خواب به این موضوع فکر می کردم. آیا منم باید عوض بشم؟

البته انسان با تغییر شرایط و موقعیتش خواه ناخواه تغییراتی در طرز فکر و نحوه برخورداش ایجاد میشه، به همین خاطر هم کمی می ترسم و احساس اضطراب و هیجان می کنم. (میگما انگاری بزرگ شدم، خودم حواسم نبوده؟؟؟؟؟!!!!!!)

---------------

اینم یه جمله قشنگ از اشو که همین نیم ساعت پیش خوندم:

قلب هیچ سوالی ندارد. با این وجود، پاسخ را قلب دریافت می کند. ذهن هزار و یک سوال دارد، با این حال هرگز هیچ پاسخی دریافت نکرده است، زیرا نمی داند چطور دریافت کند.

نظر شما چیه؟ موافقید؟