نمی خوام م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م......

انتخاب

اصلا نمی دونم باید چیکار کنم...یعنی تقریبا می دونم می خوام چیکار کنم اما نمی دونم تا چه حد می تونم...

اضطراب عجیبی دارم... انتخاب برای یک عمر زندگی...خیلی سخته...

یه نفر ازم پرسید به نظر تو یه انتخاب درست چیه؟ فکری کردمو گفتم انتخابی است که به آدم احساس آرامش بده و آدم با کمال میل حاضر باشه تمام سختیهای این انتخاب رو با تمام وجود تحمل کنه....

فقط نمی دونم چه کسی لایق این انتخابه........

دیروز به بهانه خرید روزنامه رفتم امامزاده. خیلی دلم گرفته بود... طبق معمول زیارت عاشورا خوندمو دعا کردم که بتونم درست تصمیم بگیرم....

مامان بهم میگه تا زمانی که بابا زنده بود خیالم راحت بود چون اون می تونست با یک بار حرف زدن با یه نفر اونو کامل بشناسه اما حالا باید خودت این کارو انجام بدی. می ترسم اشتباه کنم......

در حالتی کاملا سردرگم قرار گرفتم. به هرحال این راهیه که باید رفت، از یه جا باید شروع کرد، استارت اولیه زده شده......

شایدم این قدرا که من فکر می کنم سخت نباشه. ولی خوب همه چیز از ناآگاهی سرچشمه می گیره....

امروز با اینکه قلبم با عقلم مخالفت می کرد، و خیلی هم بهم سخت می گرفت اما عقل و به دل و احساسم ترجیح دادم.  امیدوارم تصمیم درستی بوده باشه...

خودمم نمی دونستم حالم چطوره...  یه کم احساس می کردم بهم ریختم... نه می تونستم گریه کنم که حداقل دلم خالی بشه، نه می تونستم حتی حرف بزنم و نه کاری بکنم. تمام مدت تو خونه راه می رفتم .رفتم بالاپشت بوم و تو آفتاب نشستم تا بدنم که احساس می کردم یخ کرده گرم بشه. چشم به یه مورچه بالدار افتاد که از دیوار بالا می رفت. چند بار رفت و هی افتاد. بار آخر به پشت افتاد و کلی تلاش می کرد برگرده، خواستم ببینم تا چه حد به تلاش ادامه میده. حدود 15 دقیقه همچنان تلاش می کرد اما بی فایده بود. کم کم داشت خودشو تسلیم اشعه های گرم خورشید می کرد که دلم براش سوخت و کمکش کردم. با خودم گفتم شدم یه امداد غیبی برای اون!!!!!

 میل به نهار هم نداشتم. تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم. بعد هم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم.  با صدای مامان که می گفت دخترم پاشو آماده شو کم کم مهمانها میآن بیدار شدم. با بی میلی  تمام مشغول آماده شدن کردم. مامان گفت یه کم بخند اما هر کار کردم نمی شد. اصلا حرفاشونو نمی شنیدم. در عالم دیگری سیر می کردم. اما با این حال سوتی ندادم. سعی کردم با احترام کامل با مهمانها برخورد کنم، اما هیچ کششی نسبت به اونها احساس نمی کردم....

بالاخره رفتن. بهنام که وارد شد بهم گفت چته، طلب داری؟

احتیاج به تنهایی و یه پیاده روی داشتم تا بتونم افکارمو متمرکز کنم.

بیشتر مسیرو دویدم. تازه موقع دویدن می خواست اشکم در بیاد که نذاشتم.... کل 6 کیلومتر مسیر پیاده روی رو در نصف زمان معمول طی کردم و مجبور شدم تا اومدن بهزاد یه 20 دقیقه ای معطل بمونم. چون بدنم گرم بود بخاطر این معطلی حسابی یخ کرد. دیگه حالم گرفته بود گرفته تر شد.

میخواستم دعواش کنم که خودش با حالتی کاملا شرمگینانه گفت ببخشید 7 دقیقه دیر کردم....یه دفعه تمام خشم و عصبانیتم فرو ریخت...لبخندی زدمو گفتم اشکالی نداره...

برای اینکه از این حالتا در بیام امشب نشستم و یه کاغذ و یه قلم جلوم گذاشتم و تمام کارها و اهدافی که دارمو به ترتیب اولویت روش نوشتم و به تابلو اعلانات(!!!!) روی دیوار اتاقم زدم. بعد هم یه برنامه درسی برای ارشد (فقط 10 ماه مونده)

به هر حال نمی تونم خاطراتمو فراموش کنم اما سعی می کنم همونطور که قبلا هم گفتم کمتر فکر کنم و بیشتر درک کنم..........

راستی یه دوست یه جمله خیلی زیبا بهم هدیه داد که خیلی به دلم نشست. از روش یه پرینت زیبا گرفتم و گذاشتم جلو آینه تا هر روز ببینم و بخونمش.......

وقتی خدا به تو میگه باشه، به تو همون چیزی رو میده که تو می خوای

وقتی به تو میگه نه، به تو یه چیز بهتر میده

و وقتی بهت میگه صبر کن در تدارک بهترین چیز برای توست

   

 

کوهنوردی

دیروز جمعه با گروه کوهنوردی رفتم به یکی از مناطق اطراف شهر...

جای خیلی خوب و زیبایی بود. کوههای بلند، رودخانه خروشان، هوای نیمه ابری و درختان گیلاس پر از شکوفه و جشمه های آب شیرین و سرد...عالی بود. اگر بگم از مناظری که در شمال وجود داره زیباتر بود اغراق نکردم... نسیم دل انگیز و زیبای بهاری همراه با آواز پرنده ها و صدای رودخانه آرامشی رویایی به آدم می داد...

علیرغم اینکه شب قبل نخوابیده بودم اما انرژی کافی برای کوهنوردی داشتم... ساعت 6 صبح در امتداد رودخانه رو به سوی کوهها حرکت کردیم، ساعتای 10 به قله رسیدیم. وای که نظره زیبایی در برابر چشمانمان می دیدیم... تنها از یک چیز افسوس می خوردم و آن اینکه به خاطر عجله ای که داشتم دوربینم رو خونه جا گذاشته بودم و نمی تونستم از این مناظر زیبا عکس بگیرم....

بعد به طرف پشت کوه حرکت کردیم و به آبشار بلند و زیبای منطقه رسیدیم... یه فال حافظ زیبا در کنار آبشار حسابی بهم حال داد...

راستی اون دو تا فریادمم در نوک قله کشیدم کشیدم...

ساعت های 5/1 بود که به محل اسکان ریدیم...یه ساندویچ خوشمزه که حسابی می چسبید و بعد هم یه چرت کوچک روی علفها و زیر سایه درخت و بعد هم یه چای داغ...

ساعتای 3 مربی صخره نوردی هم از راه رسید و ما رو به دیواره های سنگی نزدیک به همون محل برد و شروع به آموزش کرد. بعد هم به نوبت و با حمایت بقیه شروع به صخره نوردی کردیم... صخره نوردی هم خیلی با حاله ها فقط یکی دو جای دست و پام خراشیده شد...

کم کم نم نم بارون شروع شد. تا اومدن ماشین یه ساعتی مونده بود. برای همین آتشی روشن کردیمو یه چای داغ کنار آتیش خوردیمو طبع شاعریمونم گل کرده بود و حسابی آواز می خوندیم...

وقتی رسیدم خونه از فرط خستگی نمی تونستم چشامو باز نگه دارم. حتی تمایلی هم به خوردن شام نداشتم و یه قرص مسکن خوردمو خوابیدم، فکر کنم 17-18 ساعتی بیهوش بودم... از وتی هم بیدار شدم صدام در نمی آد. جاتون خالی تلفن زنگ زد و جز من کسی خونه نبود. تلفن رو برداشتم جواب  بدم دیدم صدام در نمی آد. حالا اون بیچاره هم ازپشت تلفن هی الو الو می کرد. هم خندم گرفته بود و هم عصبانی بودم. آخر سر هم تلفن رو قط کردم... وقتی مامان اومد جریانو براش نوشتم و گفتم به اون بنده خدا تلفن کنه...

بعد هم باز با این حال و اوضاع رفتم از خونه بیرون قدمی زدم و یه کارت خریدم...

الان هم یه سلام کردم اما بی جواب ماند.......

ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من که رفتم زود بخوابم، پس چرا خوابم نبرد؟ گفتم خیر سرم کارامو انجام بدم. اینم از آخرش...

خدا کلید قفل کار آدمو به دست کسی نده... هیچ کس...

اعصابم کاملا به هم ریخت...

یادم باشه فردا تو کوه یه داد بلند بکشم. نه دوتا...

یکی برای خودم...

یکی هم از طرف اون کسی که فکر میکنه: بابا عجب گیری افتادما...

یه نکته و خبر مهم:

1- من به احساسات همه احترام می ذارم...

2- می خوام شر خودمو از سر همه کم کنم. حتی مامان...(یه خودکشی اما تدریجی....یه تسلیم شدن کامل...دیگه از مقاومت خسته ام...)

هم جالبه هم حداقل بقیه راحت می شن...

دفترچه خاطرات

دیشب داشتم دنبال یکی از مجله های قدیمی می گشتم که یه دفعه چشم به یه پاکت افتاد. برداشتم و توشو نگاه کردم. یه عالمه کارت پستال و یه دفترچه ساده 100 برگ. پاکت رو برداشتم و رفتم به اتاق خودم. خاطرات دوران سال های اول دانشگاه برام زنده شد. وای خدا چه روزهایی بود و جه زود گذشت... روزهای برگزاری کنفرانس دانشجویی و روزهای برگزاری همایش اندیشه دانشجو، اردوهای دانشجویی و ...

فشار درسها و تجربه یه زندگی جدید در سال آخر دانشگاه باعث شده بود اون روزها رو فراموش کنم... دیشب تمام اون روزها از جلوی چشام گذشتن. دو-سه تا پوستر بزرگ که پشتون پر از امضاهایی بود که پس از پایان هر همایشی از هم می گرفتیم و کلی کارت پستال که به مناسبت های گوناگون هدیه گرفته بودم و پر بود از دست نوشته ها و جملات زیبا و گاهی جملات طنز ...

گفتم یه دفترچه هم بود. دفترچه ای که شروعش از 13/10/79  ساعت 15/4 بعدازظهر بود. روزهایی که داشتم برای کنکور درس می خوندم و هر موقع به قول معروف "دیگه نمی کشیدم"‌ بازش می کردمو توش می نوشتم. علاوه بر اینها خاطرات سال های اول و دوم دانشگاهمم توش نوشته بودم...

یه خاطره نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. یه صفحه تا شده...

.....

خوب دیگه جوونی بود و یه سر داغ....

راستی غذای ظهرمونو سوزوندم. حواسم به نوشتن بود... مجبور شدم دوباره غذا بپزم..

خوب چی می گفتم؟ آها از دفتر خاطرات می گفتم...

تو این دفتر شعرهای زیادی نوشتم که از این به بعد می خوام اینجا بنویسمشون....

-------------------

این شعر رو در تاریخ 19/3/81 در دفترم نوشتم:

"منم اون خسته دل دمانده

به تو بیگانه پناه آورده

منم اون از همه دنیا رانده

در رهت هستی خود گم کرده.

از ته کوچه مرا می بینی

می شناسیم

ودر می بندی

شاید ای با غم من بیگانه

بر من از پنجره ای می خندی؟

با تو حرفی دارم...

خسته ام، بیمارم

جز تو ای دور از من

از همه بیزارم

گریه کن

گریه

نه بر من خنده

یاد من باش و دل غمگینم

پاکی ام دیدی و رنجم دادی

من به چشم خود این می بینم.

خوب دیروزی من

در بگشا که بگویم:

ز تو هم دل کندم

خسته از این همه دلتنگی ها

بر تو و عشق و وفا می خندم....

بر تو و عشق و وفا می خندم....

 

روز بعد از سفر

وای تمام بدنم درد میکنه...

خستگی سفر کم نبود، خونه تکونی دوباره بعد از سفر هم بهش اضافه شد. از صبح تا بعدازظهر مشغول مرتب کردن بودم... همه جا رو گرد و غبار گرفته بود. کمدو که نگو، شده بود مثل یه شهر شام. آخه قبل از سفر چون حوصله مرتب کردن نداشتم هر چی دور و برم می دیدم می ریختم توش... ماشین لباسشوییمون حسابی خسته شد از بس لباس شست و خشک کرد و من بیچاره هم 2 ساعتی میشه که دارم کارای اتوکشی رو انجام می دم. مامان گفت بزار فردا خودم اتو می کنم. اما دلم نیومد. مامان عزیزم تو این سفر خیلی خسته شده و هنوز بدنش درد میکنه اما خوشبختانه روحیش خیلی بهتر شده. چند تا لباس خریدیم تا دلت بخواد با رنگهای شاد. صورتی، آبی روشن، سبز فسفری، نارنجی و .... لباسا به مامان خیلی میاد و چهرشو کلی باز کرده. حالا تقریبا بیشتر می خنده ولی هنوز منتظره که بابا دوباره برگرده. همیشه بهم میگه باور نمی کنم که محمد برای همیشه از پیشم رفته باشه...ولی خوب مامان خیلی ایمانش قویه. مطمئنم که موفق از پس این امتحان سخت الهی برمی آد....

خدایا از اینکه همچین مادری بهم بخشیدی از صمیم قلبم ازت ممنونم...

خوب می گفتم...

بعدازظهر یه ساعتی خوابیدم و ساعتای 5/6 رفتم پیاده روی...رکوردم در پیاده روی تند بد نشد اما هنوز مثل سابق نشده... 2-3 بار هم هر بار 5 دقیقه دویدم. حسابی نفسم به شماره می افتاد. اما تقریبا از بار دوم به بعد می تونستم اونو کنترل کنم. از شرایط ایده آل سابق فاصله دارم ولی خوب دوباره شروع می کنم... تنها ایرادش این بود که همراهی نداشتم. بهنام که می خواد برای خودش دستگاه دوی ثابت بخره، بهزاد هم که درس داره، مامان هم که پیاده روی تند براش خوب نیست و بقیه آشنایان هم زیاد اهلش نیستن. ولی من پیاده روی در هوای آزاد خارج از شهر رو خیلی دوست دارم. بهم انرژی و روحیه ادامه دادن میده...

وقتی داشتم برمیگشتم خونه مجبور شدم از اتوبان رد شم. خیلی سخت بود. موقع رد شدن مجبور شدم بدوم، تقریبا خیلی ترسیدم...

----------

گاهی شبا گریه می کنم

دم در خونه تو

داد می زنم می گم منم

عاشق دیوونه ی تو.

میگم منم اونکه شده

اسیر مهربونیهات...

وقتی تو این دنیای تو

کار دلم گیر میکنه

حسادتت قلب منو

از آدما سیر میکنه

میام در خونه ی تو

میگم به فریادم برس

رو میکنم به آسمون

می گم به داد من برس

آخه تو محبوب منی

عزیز من، خوب منی

تو ای خدای من

خدای باصفای من

تو روحمی، تو جونمی

تو قلبمی، تو خونمی

خدای مهربون من

عشق تو توی خون من....

خاطرات سفر

اینم از مسافرت عید....

 ضد حال حسابی خوردیم. با چه ذوق و شوقی راه افتادیم. تا روز قبل از سفر برو بیایی داشتیم... مگه این لباس ما آماده می شد. بازم خدا خیر بده خانوم عموجانمو که خیاطیش عالیه و حاظر شد لباسمو یه شبه بدوزه... آقا باید یه کم خیاطی یاد بگیرم تا حداقل بتونم یه دکمه بدوزم!!!!!

تا شب قبل از سفر قرار بود هر خانواده با ماشین خودش راه بیفته اما اولا چون ماشین یکی از خاله هام برای سفر آماده نشد و از طرف دیگه داداشای منم تجربه رانندگی تو جاده اونم یه مسیر 1500 کیلومتری رو نداشتن تصمیم گرفتیم یه مینی بوس کرایه کنیم. خیلی خوب بود. شده بود مثل اردوهای دانشجویی. کل مسیر با اینکه طولانی بود و مینی بوس هم سرعتش از 60-70 بالاتر نمی رفت اما با جوک گفتن ها، شعر خوندن ها و صحبت ها و خندیدن ها زود می گذشت. به بابل که رسیدیم یکی دو روز رفتیم باغ یکی ازدوستان. خیلی مهمان نواز بودند. به من که خیلی خوش گذشت. پیاده روی و قدم زدن در باغ بدون هیچ مزاحمی ، پرتقال چیدن از درخت و زیر سایه درختا نشستن و خوردن، کنار رودخونه نشستن و فکر کردن و به رویاهای زیبا سفر کردن...

کنار ساحل نشستم و با تمام وجود به صدای موجها که به ساحل می اومدن گوش کردم... با اینکه چندین بار به شمال سفر کرده بودم اما این بار با همیشه فرق داشت. در تمام مدت احساس خاصی داشتم... نمی دونم یا شایدم نمی تونم توصیفش کنم.  در عین شادی که داشتم احساس دلتنگی هم می کردم... دلم با هر موج به جایی سفر می کرد... اما من این احساسو دوست داشتم و برام لذت بخش بود....

راستی یه بار کنار ساحل نزدیک بود یه اسب که بشدت می دوید باهام برخورد کنه. من خودمو عقب کشیدم اما اسبه مستقیم به طرفم می اومد. خوشبختانه اسبه از 4-5 سانتی متری من رد شد. بخیر گذشت...

کلی ذغال اخته خوردم... خیلی خوشمزه بود....

گفتم ضد حال خوردیم. شب قبل از حرکت از بابل به سمت آستارا بهون خبر دادن خاله عروس خانم به علت بیماری که داشتن فوت کردن و روز قبل لز فوت ایشون عروس و داماد رو می برن محضر و عقدشون می کنن...

بعد از شنیدن این خبر یه عده می گفتن بریم و یه عده می گفتن نه... اما بزرگترها تصمیم گرفتن برای احترام به خانواده عروس خانم هم که شده به سفر ادامه بدیم. آقا داماد که پسر خاله من هم میشه یه ویلای چوبی خیلی زیبا برامون تهیه کرده بود و یه غذای گرم که بعد از 10-11 ساعت در ماشین نشستن حسابی آدمو شار‍ژ می کرد. ولی من همینکه بوی غذا رو حس کردم حالم خیلی بد شد. هیچی نمی تونستم بخورم. برای اینکه بقه متوجه نشن بلند شدمو رفتم تو حیاط. 1ساعتی نشستم ولی حالم بهتر نشد. مامان که متوجه غیبت من شده بود اومد بیرون دنبلم و منو به خونه برد. جایی برام مهیا کرد و اونجا خابیدم که ناگهان با صدای جیغ یکی از بچه ها از جام پریدم. هیچی نمی فهمیدم. بدنم به شدت یخ کرده بود و نفسم به سختی بالا می اومد. مامان بغلم کرد و بقیه سریعا برام آب قند درست کردن. احساس ترس شدیدی تمام وجودمو در بر گرفته بود. صدای بقیه رو می شنیدم. یکی می گفت ترسیده... یکی می گفت از خستگی راهه و یکی دیگه می گفت برای اینکه ظهر ناهارشو نخورده و خلاصه هر کسی یه چیزی می گفت. بعد از مدتی حالم کمی بهتر شد. یه دفعه اشکم در اومد. متوجه نشدم که چه موقع خوابم برد. صبح حالم خوب بود فقط احساس ضعف می کردم...

طرفای ساعت 11 رفتیم منزل عروس خانوم. خانواده خوب و مهمان نوازی بودند و با اینکه عزادار بودند با رویی خوش و چهره ای خندان از ما استقبال کردند. کم کم با هم آشنا و صمیمی شدیم گویی که مدتهاست همو می شناسیم...

از راه برگشت هم از جاده فیروزکوه برگشتیم. واقعا زیبا و دیدنی بود. در گدوک آش و دوغ بسیار خوشمزه ای خوردیم و بالای تپه ها با بچه ها عمو زنجیرباف و آسیا بچرخ بازی کردم...

ساعت 3 صبح روز 13 هم رسیدیم خونه و تا بعدازظهر ساعتای 4 خواب بودیم...بعد هم برای اینکه سیزده به در رفته باشیم ابتدا رفتیم سر خاک بابا و تا ساعت 7 شب اونجا بودیم و بعد هم رفتیم شهر بازی. بعد از فکر کنم 7-8 سال...وسایل شهر بازی همون وسایلی بودن که قدیما بود. فقط یه کشتی و یه تاب بزرگ بهش اضافه شه بود... خوش گذشت...

دیگه چشامو به زور باز نگه داشتم... شب بخیر...

 

سفر

آمد اما بی صدا خندید و رفت

لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

آمد از خاک زمین اما چه زود

دامن از خاک زمین برچید و رفت

دیده از چشمان من پنهان نمود

از نگاهم رازها فهمید و رفت

گفتم اینجا روزنی از عشق نیست

پیکرش از حرف من لرزید و رفت

گفتم از چشمت بیفشان قطره ای

ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

گفتمش من را مبر از خاطرت

خاطراتش را به من بخشید و رفت ......

 

این شعر روی صفحه اول سررسیدی که هدیه گرفته بودم نوشته شده بود و توجه منو به خودش جلب کرد...

می خواستم یه شعر شاد بنویسم اما نتونستم چیزی که به دلم بشینه پیدا کنم...

----------

مامان هم مثل بقیه کم کم حرفای جدید می زنه... فعلا اصلا حوصله ندارم... یه جورایی دلم نمی خواد آرامش فعلیم که برای برقراریش تلاش کردم بهم بخوره... کاش زمان یه مدت بایسته تا  بتونم بهش برسم... دست چپم داره درد می گیره... اصلا بی خیال...

--------------

فردا صبح حرکت می کنیم. ملت وسایلشونو آوردن خونه ما.

فقط ....

بای بای ما رفتیم...

چه غم انگیز است

که چشمه ای سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می نالد

و تو تشنه آتش باشی و نه آب....

 

زندگی باید جشن و سروری دائمی باشد.

جشن نورها در سراسر سال.

آنگاه می توان شکوفا شد.

پس همه چیز حتی چیزهای کوچک و پیش پا افتاده را به جشن تبدیل کن....

 

سال نو بر همه مبارک.

شاد باشید و همیشه سرزنده....