السلام علیک یا علی ابن الحسین

 

 

سرش به نیزه به گل های چیده می ماند

به فجر از افق خون دمیده می ماند

یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا

به نخل سبز  ز ماتم تکیده می ماند

میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم

به آهویی که ز مردم رمیده می ماند

شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی

به لاله های ز حنجر دریده می ماند

رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است

به آن که رنج نود ساله دیده می ماند

امام صادق حق پشت ناقه ی عریان

به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند

شوم فدای شهیدی که در کنار فرات

به آفتاب به خون آرمیده می ماند

هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟

نگاه تو به دل داغ دیده می ماند

حکایت احد و اشک چشم خونینش

به اختران ز گردون چکیده می ماند 

 

 

(شعر از: دبیر محترم ستاد شب های شعر عاشورایی پیشکسوت گرانقدر آقای حاج احد ده بزرگی)

سلام یعنی برای همیشه....خداحافظ

 

سلام یعنی برای همیشه ... خداحافظ!

تکلیفِ تمام ترانه‌های من
از همین اولِ بسم‌اللهِ بوسه معلوم است
سلام، یعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غریب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستاره‌ی از شب گریخته‌ی همروزِ من،
عزیزِ هنوزِ من ... خداحافظ!


همین که گفتم!
دیگر هیچ پرسشی
پاسخ نمی‌دهم!


هی بی‌قرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بی‌هوا
تو از نگاه چَپ‌چَپِ شب می‌ترسی؟
ما پیش از پسینِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اینجا را
به رویایِ خوش‌ترین خبر فراخواهیم خواند.


من ... ترانه‌ها وُ
تو ... بوسه‌ها وُ
شب ... سینه‌ریزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا دیگر هیچ اشاره یا علامتی از بُن‌بستِ آسمان نمانَد.
راه باز ...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.


برمی‌گردیم
نگاه می‌کنیم
امیدوار به آواز آدمی ...!


آیا شفای این صبحِ ساکتِ غمگین
بی‌خوابِ آخرین ستاره مُیسر نیست؟
همیشه همین قدم‌های نخستینِ رفتن است
که رازِ آخرین منزلِ رسیدن را رقم می‌زند.


کم نیستند کسانی
که با پاره‌ی سنگی در مُشتِ بسته‌ی باد
گمان می‌کنند کبوتری تشنه به جانب چشمه می‌بَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهیم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی دیده‌ایم


از این پیشتر نیز
فالِ غریب ستاره هم با ما
از همین اتفاق عجیب گفته بود.



سلام ...!
سلام یعنی خداحافظ!
خداحافظ اولین بوسه‌های بی‌اختیار
کوچه‌های تنگ آشتی‌کنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صمیمی
ماه مُعطرِ اطلسی‌های اینقدی، ... خداحافظ!


سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سایه‌نشینِ آب و همپیاله‌ی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولین بوسه از شرمِ گُل و گونه‌های حلال،
سلام، ستاره‌ی از شب گریخته‌ی همروز من،
عزیزِ همیشه و هنوز من ... سلام!

این شعر  شاید یه کم از چیزهایی رو که احساسشون می کنم در خودش داره. احساسی که چه بخوام یا نخوام حتما به زودی تجربش می کنم!!!

 

پنجره

 

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست ............

 

 

 

 

 

دوستان خوبم عید غدیر خم رو به همتون تبریک میگم

 

 

 

 

از همه جا

دیشب رفتم وب لاگ دوستانمو دیدم حسودیم شد گفتم منم بنویسم....

از کجا و از چی بگم؟

 

الف- خانوادگی...

1-     هفته پیش برف خوبی اومد. (از وقتی نیروگاه سیکل ترکیبی راه افتاده هوای شهر از بقیه مناطق گرمتره و بیشتر اطراف شهر و کوهها برف میاد تا خود شهر!) همه رفتن برف بازی. منم یه کم با خاله جون برف بازی کردم....

2-     چقدر بده یه نفر حسود باشه. زندگی رو اول برا خودش و بعد برا بقیه سخت میکنه... بالاخره باید یکی جلوی سخن چینی و دوبه هم زنی اونو می گرفت و از قضا این کارو عروس جدید خانواده انجام داد و حرف دل همه رو بهش زد (خودشون به خاطر یه سری رودرواسیها و شاید محبت و گذشت بیشتر از اندازشون چیزی به رو خودشون نمی آوردن). همه یه کم خوشحال شدن اما زیاد به رو خودشون نیاوردن....

3-     فوت پدر شوهر خالم درست 2روز بعد از برگشتن از کربلا بود....

4-     اکیپ خاله ها هر دختری که میبینن فورا یاد بهنام می افتن و اونو براش در نظر می گیرن اما تا حالا  به هیچکدومشون ok ندادن... طفلکی داداشی من!

5-     شب یلدا هم خیلی خوش گذشت. اکیپ خونه خاله اینا بودن. کلی نقاشی کشیدیم رو هندونه ها! با انواع وسایل نقاشی که به دستمون می اومد کار می کردیم. بعد هم کلی به کارامون خندیدیم....

6-     فاطمه کوچولو هم بالاخره به دنیا اومد...

7-     پشت بهنام یه جوش گنده زده بود و چرکی... کلی اذیتش می کرد. آخر مجبور شد بره دکتر و یه جراحی کوچیک بکنه!

 

ب- دوستان...

1-     حمیده جونم می خواد بالاخره به این یکی خواستگارش جدی فکر کنه اما هنوز یاد یکی تو ذهنش هستش و همین موضوع تصمیم گیری رو براش مشکل میکنه... ایشاالله که موفق خوشبخت بشه....حمیده جون خیلی دوست دارم....

2-     کلی راز درباره همکلاسیام فهمیدم و منو بگو چقدر تو باغ نبودم! (دلم یه کم براشون تنگ شده. چند وقته ازشون بی خبرم. البته تقصیر خودمه. میخواستم رابطمو باهاشون کم کنم اما قطع شد!)

3-     با عسل جون حرف زدم خواست به مادربزرگم بگم براش استخاره کنه اما از بدشانسی عسل خانوم حاج آقایی که برا استخاره می رن پیش اون مریض شده و نمی تونه براش استخاره بگیره!

4-     مونا هم هنوز کار پیدا نکرده...

5-     فکر کنم یکی دوتا از دوستام من جمله همونی که خودش میدونه از دستم دلخوره. حق هم داره. فقط امیدوارم معذرت خواهی منو از همین جا بپذیره...

6-     یه تشکر صمیمانه و با تمام وجودم از استاد ام-جی-اچ برا همه خوبیاش و یه دوست به تمام معنا بودنش. هر جا بره و هر کاری که می کنه براش بهترینها رو آرزومندم...

7-     خدایا برای داشتن این دوستای خوب تو را شکر و سپاس می گم...

8-     تموم شد دیگه....

 

ج-کار...

1-     برا آزمون شرکت نفت با اینکه ثبت نام کرده بودم نرفتم امتحان بدم!!!! ناراحت نیستم اما امیدوارم به آینده ای روشن..

2-     به دلم افتاده بود زنگ بزنم نیروگاه... با مسئول دفتر فنی صحبت کردم گفت استخدامی دارن اما برا یه شهر دیگه. بهم قول داد اگه قبول شدم سریع به همینجا منتقلم کنن...

3-     فعلا در دست بررسیه!!!!!!

 

د-درس...

1-     درسام تقریبا خوب پیش میره.. گاهی اوقات یه کم درجا میزنم اما در کل بد نیست. برای ادامه هم برناممو یه کم تغیر دادم که تایید شد....

2-     فقط 8هفته مونده تا کنکور بعد آزادی ی ی ی  ی ی ی ی ی  ی ی ی ی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

ه-نتیجه گیری....

·        اینش دیگه به عهده خواننده!

 

راستی سال جدید میلادی هم مبارک....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلتنگی

امشب دلم خیلی گرفته... آسمون دلم پر ابرای تیره ای شده که دلش می خواد فقط بباره!

---

چند وقته هر بار حافظ رو باز می کنم این غزلش میاد!

...

انتخابات

اینم از انتخابات امسال!

امسال مامان ناظر انتخابات بود. از یک هفته جلوتر یه مجله راجع به وظایف ناظر دستش بود و هر شب اونو می خوندش. امروز وقتی از مدرسه اومد می گفت ناظر بودن کار خیلی آسونی بود اما این اولین و آخرین باری بود که تو این کارا شرکت می کنه!!!!

-----

چند روز پیش رفتم مهدیه نماز امام زمان. همیشه هر 4ماه یکبار که دور قرآن تموم میشه،‌ موقع شروع دور جدید همه میان مهدیه و این نماز رو با هم می خونن. برای همه دوستام دعا کردم. همون شب یه خواب قشنگ دیدم. خواب دیدم رفتم مدینه و در حرم پیغمبر هستم و دارم دعا می خونم... صبح که بیدار شدم کلی انرژی مثبت داشتم...

-----

صبح رفته بودم خیابون! وقتی رسیدم خونه همینکه پامو گذاشتم روی پله جلوی در یه دفعه پام سر خورد و افتادم زمین....آخ هنوز پام درد میکنه!!!

اما نمیدونید چی شد!خدارو شکر خوردم زمین!!! آخه باعث شد که گوشوارمو که افتاده بود پایین پله ببینم. از ذوق درد پام اونجا یادم رفت...

-----

بهزاد یه کامپیوتر خریده که با خوذش ببره خونه دانشجوییش. اونم به قیمت 30 هزار تومن... فکر کنید چه کامپیوتریه دیگه این! فکر کنم یه کم خرجش کنه یه چیزی بشه. رم دستگاهی که تو خونه ازش استفاده می کنه یک  گیگابایته،  اما این رمش 32 هستش! چه جوری بهزاد می خواد باهاش کنار بیاد من نمی دونم!!!

-----

راستی من از موقعی که کودکستان می رفتم یه دوست داشتم به نام ملیکا...تا دبیرستان با هم بودیم. شمارشون عوض شده بود و من هر کار کردم شمارشونو پیدا کنم نتونستم. اونم منو چون خونمون عوض شده بود نتونسته بود منو پیدا کنه. دیگه کم کم نا امید شده بودم که یه روز تو خیابون دیدمش و کلی هر دوتامون خوشحال شدیم...وقتی مدرسه می رفتیم یه روز بابای من می اومد دنبالمون یه روز بابای ملیکا... وای چه روزایی بودا!!!

 

سلام به دوستای خوبم

سلام. اما این بار به همه ی دوستای خوبم....

می دونم که کم می آم، واقعیتش اینه که دلم برای روی کاغذ نوشتن اونم با یه خودکار آبی تنگ شده بود برای همین بجای اینجا دو سه باری رو کاغذ حرفامو نوشتم!!!!

یکی دو روز پیش دفترچه استخدامی شرکت نفت رو از اداره پست گرفتم. نه اینکه نخوام دیگه درس بخونم. نه! فقط می خوام یه کم با این آزمونا آشنا بشم،‌ آخه تا حالا در هیچ آزمون استخدامی ای شرکت نکردم. فکر کنم تجربه ی خوبی باشه....

البته شایدم تا یه سال دیگه بشم مهندس کارخونه. آخه داییم داره یه کارخونه تولید آب معدنی و آب میوه تاسیس میکنه و در مذاکرات اولیه ای که داشتن منو به عنوان مهندس مکانیک اونجا معرفی کرده...

بعدشم خودمم که دلم می خواد تا هر جا که می تونم درسمو ادامه بدم...

حالا چی بشه من نمی دونم!!! هر چی قسمت باشه همون میشه. امیدمم به خداست... به هر حال الان فقط به کنکورم که حدود 80 روزه دیگه است فکر می کنم...

------

بعد هم اینکه یه کیک خوشمزه پختم اما نه با اون دستور غذایی که یه نفری داده بود!!!!

این دفعه خوب شد. یعنی عالی شد!!!!

شما هم بفرمائید...

-------

تائید زندگی،‌ دین است.

زیرا خدا زندگی است و هیچ خدای دیگری جز خدای یگانه نیست.

خدا سرخی درختان، سبزی درختان و زردی درختان است.

خدا همه جا هست.

فقط خدا هست.

انکار زندگی یعنی انکار خدا، نکوهش زندگی یعنی نکوهش خدا،‌

چشم پوشیدن از زندگی یعنی اینکه خود را داناتر از خدا می دانی...

 

برگرفته از کتاب الماسهای اشو

 

 

یه سفر کوچولو

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام وب لاگ عزیزم!!!

چقدر دلم براش تنگ شده بود. راستش تو این مدتی که ننوشتم حس نوشتن اصلا نبود،‌ بعضی وقتا هم که می خواستم بنویسم فرصت نبود! بیشتر دلم می خواست حرف بزنم و یکی به حرفام گوش بده!

راستی یادم رفت بگم این یه هفته ی اخیر سفر بودم. کلی خوش گذشت. به دعوت یکی از دوستانم که در ارگ جدید بم تو یه کارخونه خودروسازی کار میکنه به بم دعوت شدم. سر راه رفتن به دانشگاه هم یه سری زدم. کلی دلم برا بچه ها تنگ شده بود، به زور 2روز اونجا نگهم داشتن. کلی از خاطرات گذشته برام زنده شد. وجب به وجب خوابگاه و دانشگاه برام خاطره داشت اما وقتی تو محیط دانشگاه قدم می زدم احساس خاصی داشتم. یه جورایی غریبی می کردم و محیط اونجا برام سنگین بود. کلا بیشتر بچه های گروه و دانشگاه دیگه برام غریبه شده بودن برعکس سالهای قبل!!! یه کوچولو دلم گرفت. تو مسیر خوابگاه چشم از پشت ویترین مغازه شیرینی فروشی به یک کیک گرد که روش با یه عالمه شکلات تزئین شده بود افتاد، رفتم و خریدمش و شب تو اتاق به همراه دوستان و هم اتاقیای سابقم  لامپ هارو خاموش کردیمو یه جشن و پایکوبی! توپ راه انداختیم و در آخر سر هم حساب کیک رو رسیدیم!!!!! جای همه دوستان خالی...

در آخر شب هم یه درد دل جانانه با مونا داشتم.... مونا هم دوست خوبیه و هم یه همصحبت و مشاور خوب! ممنون مونا جونم....

بعد هم روز دوشنبه صبح رفتم بم. هنوز آثار اون زلزله وحشتناک در سراسر شهر دیده میشد. از ارگ قدیم که قبلا دیده بودم جز ویرانه ای باقی نمونده بود. اما با این حال مردمش داشتن هنوز زندگی می کردن. همه غرق در کارهای روزمره بودن و در تلاش و تکاپو برای آینده و این شور و شوق ادامه دادن رو در من بالا برد.

اما ارگ جدید با اونی که قبلا دیده بودم اصلا فرقی نکرده بود. یه شهرک کاملا جدید و تقریبا نیمه اروپایی که همه ساکنین اونجارو مهندسینی تشکیل می دادن که در کارخانه های اون شهرک مشغول بکار بودن. یه میدون اسب سواری،‌ یه استخر بزرگ با کلی قایق پارویی یا رکابی، یه مسجد زیبا با نمایی زیباتر،‌ یه مجتمع خرید و کلی آلاچیق چوبی که تو اون هوای سرد و خشک کویری در اونجا نشستن و خوردن چایی حسابی به آدم می چسبید... کلی هم اونجا حمیده برام حرف زد و این بار این من بودم که به حرفا و درد دلای حمیده گوش می دادم! خداییش هیچ جا دل بی غم پیدا نمیشه. دو روز هم بم موندم و امروز رسیدم خونه!

سفر خیلی خوبی بود.

الانم آماده ام برای شروعی دوباره....

خدایا پناهم باش....

 

 

 

خواب-خیاطی-آشپزی

اینم از ماه رمضون. سرانجام تموم شد. امیدوارم خداوند همه ی مارو بخشیده باشه و ما بتونیم بندگان خوبی براش باشیم.

این چند شب همش خواب می بینم. از کنکور و جلسه ی امتحان و تنظیم وقت گرفته تا مادربزرگ مرحومم... اما خواب دیشب خیلی بد بود. یه دفعه از خواب پریدم. اول یه مقدار صدقه کنار گذاشتم و بعد به صورتم یه آبی زدم اما ناخوداگاه میترسیدم و میلرزیدم. صدای بهم خوردن دندونامو میشنیدم و شدیدا یخ زده بودم. چاره ای نداشتم جز اینکه مامانو بیدار کنم. مامان یه لیوان آب بهم داد و یه پتو انداخت روم و من فقط تو بغلش گریه می کردم. یه نیم ساعتی گذشت و بعد همونجا کنار مامان خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم همه مشغول صبحانه خوردن بودن. حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا آرامش داشتم. بعد هم سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم و حواسم رو به درسام اختصاص بدم.

------

دو سه شب پیش خوابم نمی برد و حوصله درس هم نداشتم برا همین تصمیم گرفتم خیاطی رو تجربه کنم. تا اونشب حتی دست به چرخ خیاطی نزده بودم. یه پارچه قرمز داشتم و تصمیم گرفتم یه تاپ با یه دامن کوتاه بدوزم. یه روزنامه برداشتم با یه تاپ و دامن دیگه برداشتم و اونا رو روی روزنامه گذاشتم و به قول خودم الگو درآوردم.

اولش هر کار می کردم چرخ خیاطی چیزی نمی دوخت. کمی که باهاش ور رفتم بالاخره تسلیم شد...

بد نشده بود. فقط یکی دوتا اشکال کوچیک داشت!!!!! کمر دامنش یه 10-15 سانتی گشاد بود و یقه اش هم اصلا صاف وانمیستاد که بعد مامان بهم گفت باید زیرش نوار می دوختم. خوب من که نمیدونستم!!!!!!!!!!!

شاید بتونم برا خودم و فقط تو اتاق خودم بپوشمش!!!!

دیگه هم عمرا سراغ این جور کارا نمی رم.

از درس خوندن هم سخت تر بود!!!!

-----------

یه کیک خوشمزه هم به مناسبت عید پختم.

این یکی دیگه خوب شده بود.

 

عید فطر مبارک

به نام خدای بخشنده ی مهربان

دوستان خوب و عزیزم سلام

عید همگی شما مبارک

طاعات و عبادات همگی قبول باشه.