-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 13:58
وقتی نشانه ها را می خوانید ممکن است آنچه که انتظار دارید نباشد، اما.... خدا خودش را به ساده ترین شکل ممکن تجلی می بخشد، در حالیکه ما منتظر پدیده های فوق العاده ایم و معجزه ای که پیش روی ماست را نمی بینیم.... واقعا درسته... ما همیشه دنبال چیزهایی می گردیم که شاید خیلی بهتر از اونو داشته باشیم اما نگاهمون نسبت به اون...
-
نوشته های آخر خرداد۸۵
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 02:41
جالبه آدم خوابی می بینه و خیلی زود خوابش دقیقا تعبیر میشه.... اون موقع آدم چنان احساسی پیدا میکنه که گویی نمی دونه واقعا بیداره یا هنوز داره ادامه ی همون خوابو می بینه.... --------- خداییش نمی دونم آیا باید خاطرات تلخ رو هم بنویسم یا نه؟ آیا باید این خاطرات تلخ رو ثبت کرد؟ دوست دارم بنویسم اما دلم با دستم سر ناسازگاری...
-
نذار تنها بمونم
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 00:55
دلم پره حرف بود... یه کم که نوشتم تصمیم گرفتم همشو پاک کنم... خسته ام. خیلی خسته ام... فردا باید از صبح در مراسم عذاداری شرکت کنم... 3 تابستون--3عزیز—3 پرواز ملکوتی
-
...
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 02:59
متین ترین کلمه عشق است... جذابترین کلمه آشنایی است... پاک ترین کلمه وجدان است... تلخترین کلمه جدایی است... زشت ترین کلمه خیانت است.... سخت ترین کلمه تنهایی است... بدترین کلمه بی وفایی است...
-
دلی را نشکنید
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 15:44
امروز تو روزنامه جام جم تصویر زیر رو دیدم... فکر کنم اگه ترشی نخورم بتونم نقاش بشم...!!!!
-
یادداشت جمعه ۱۹/۳/۸۵
شنبه 20 خردادماه سال 1385 01:48
نمی دونم چرا خوابم نمی بره... دو ساعتی می شد که رفته بودم بخوابم آخه خیلی خسته بودم اما اصلا خوابم نمی برد... شاید از خستگی زیاد باشه... شایدم بخاطر عذاب وجدان در کوتاهی از انجام کاریه که به خاطر.... نکردم. ولی خوب به هر علتی که باشه منو کشونده پشت کامپیوتر... ------------------- اینم از جام جهانی فوتبال بالاخره شروع...
-
هر چی دلم گفت دستم نوشت(۱۸/۳/۸۵)
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 00:21
خوب از چی باید بگم و از کجا شروع کنم.... این سری که رفتم نمایشگاه کتاب تهران کلی کتاب خریدم...وای که چقدر گشتن تو کتابا لذت بخشه..... این چند وقته سرم با خوندن این کتابا گرمه. (آمار مطالعه آزاد کشور رو بردم بالا!!!!!!!). گاهی اوقات اونقدر غرق کتاب می شم که وقتی از اتاق میام بیرون تازه متوجه می شم نیمی از روز گذشته و...
-
گزیده ای از یک خاطره
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 01:41
-
سلام....
یکشنبه 14 خردادماه سال 1385 20:04
به نام خدای خوب و مهربونم.... نتونستم طاقت بیارم و دوباره برگشتم به کلبه ی کوچیک اما پر از مهربونی خودم... واقعا راسته که می گن هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه... دلم یه دنیا برای اینجا تنگ شده بود.... تو این مدت کوتاه که نمی نوشتم کارهای زیادی انجام دادم و چیزهای زیادی یاد گرفتم... کارهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم...
-
خداحافظ کلبه ی مهربونی من......
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 13:34
-
مجاز نشدم...
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 01:03
اینم از نتایج... بالاخره اعلام شد. نتیجه مشابه همونی که تو خواب دیده بودم شد... مجاز نشدم... هم خوشحالم، هم ناراحت. خوشحالم از این بابت که ..... و ناراحت از اینکه می تونست بهتر از این باشه. البته آزمون دوم نمرم خیلی بهتر از اولی بود، تقریبا دو برابر اما ظرفیت پذیرش خیلی کم بود...... اشکال نداره، تو خوابم هم مجاز نشده...
-
یخچال
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 02:20
قرار بود این هفته برم دانشگاه اما چون در سایت سازمان سنجش خوندم که نتایج رو تا آخر هفته اعلام می کنن تصمیم گرفتم یه هفته رفتنمو به تاخیر بندازم.... دیگه از بیکاری خسته شدم... زندگی یکنواخت شده ...خوبه نتایج که اعلام بشه، تکلیفم تا حدی مشخص میشه، حداقل می تونم یه برنامه درست برای خودم بریزم و به زندگی ادامه بدم.......
-
رنگین کمان
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 02:10
-
این روزا...
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 20:10
این چند روز اتفاق بدون راندمان مفیدی گذشت... راستشو بگم نمی تونستم کاری بکنم. آخه از شنبه که رفتم استخر دوباره سرما خوردمو سینوزیتمم سریع از فرصت استفاده کرده و اوت کرده. هر چی می خوای بهش رو ندی هی پر روتر میشه. هر چی هم بهش میگم فایده نداره... تازه این دختر حرف گوش نکن با این حالش باز می ره تلف ( talf ) اونم از نوع...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 12:12
اینو دیروز شنیدم... وقتی تقدیر به تو یه لیموترش داد، ازش یه شربت درست کن....
-
جمعه به یادماندنی...
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 23:04
این جمعه به درخواست مامان با گروه کوهنوردی نرفتم، اما در عوض قرار شد با خانواده خاله اینا بریم به یه منطقه زیبا و خوش آب و هوا در اطراف شهر. البته اطراف که نمیشه گفت. یه یک ساعتی تا اونجا راهه... قرار شد آقایایون مسئولیت آماده کردن غذا رو بر عهده بگیرن.... بهنام صبح زود بیدار شده بود و شروع کرده بود به آماده کردن...
-
نیایش
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 01:54
خدایا ! مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده. بگذار هرجا تنفر است ، بذر عشق بکارم. هرجا آزردگی است ، ببخشایم . هرجا شک حاکم است ، ایمان و هرجا یأس است ، امید . هرجا تاریکی است ، روشنایی و هرجا غم جاری است ، شادی نثارکنم. الهی ! توفیقم ده که بیش از طلب همدردی ، همدردی کنم . بیش از آنکه مرا بفهمند ، دیگران را درک کنم ....
-
گوناگون
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 09:33
نمی دونم چرا دیشب خوابم نمی برد؟ احساس خاصی داشتم...اینگار که یه نفر منتظره و صدام میزنه تا من براش کاری بکنم یا نمی دونم برم پیشش.... عهد کرده بودم که دیگه شبا پشت کامپیوتر نشینم اما جای دیگه ای پیدا نکردم ... اولین کاری که کردم این بود که برم سراغ مسنجر. اما خبری نبود... همه خواب خواب بودن... بعد هم به چند تا وب لاگ...
-
بحران
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 21:09
چند روز بود که می خواستم بنویسم اما هر بار حوصلش نمی اومد. الان هم نمی دونم به نوشتن ادامه بدم یا نه. ولی خب، بگذریم.... یه بحران رو پشت سر گذاشتم. اصلا فکر نمی کردم این 2-3 روز اینقدر سخت بهم بگذره. حالا متوجه می شم اون خوابها و دیدن حالت نگرانی بابا در خواب بی مورد نبود. همش تقصیر من بود. اگه بیشتر صبر و حوصله به...
-
غم
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 13:57
واقعا چرا؟ چرا اینطوره؟ چرا ته دل همه یه غمی هست؟ یه غمی که گاهی اوقات حتی نمی دونیم از کی و از کجا تو قلبمون وارد میشه.... و گاهی وقتا هم تا آخر عمر همراهمون می مونه.... دیروز وقتی که برای ناهار و استراحت توقف کردیم، رفتم کنار رودخونه و روی یه تخته سنگ نشستم و سعی کردم بفهمم سرمنشا این غم از کجاست؟ آژ کی و کجا وارد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 18:49
نمی خوام م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م......
-
انتخاب
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 01:00
اصلا نمی دونم باید چیکار کنم...یعنی تقریبا می دونم می خوام چیکار کنم اما نمی دونم تا چه حد می تونم... اضطراب عجیبی دارم... انتخاب برای یک عمر زندگی...خیلی سخته... یه نفر ازم پرسید به نظر تو یه انتخاب درست چیه؟ فکری کردمو گفتم انتخابی است که به آدم احساس آرامش بده و آدم با کمال میل حاضر باشه تمام سختیهای این انتخاب رو...
-
کوهنوردی
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 02:21
دیروز جمعه با گروه کوهنوردی رفتم به یکی از مناطق اطراف شهر... جای خیلی خوب و زیبایی بود. کوههای بلند، رودخانه خروشان، هوای نیمه ابری و درختان گیلاس پر از شکوفه و جشمه های آب شیرین و سرد...عالی بود. اگر بگم از مناظری که در شمال وجود داره زیباتر بود اغراق نکردم... نسیم دل انگیز و زیبای بهاری همراه با آواز پرنده ها و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 02:49
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من که رفتم زود بخوابم، پس چرا خوابم نبرد؟ گفتم خیر سرم کارامو انجام بدم. اینم از آخرش... خدا کلید قفل کار آدمو به دست کسی نده... هیچ کس... اعصابم کاملا به هم ریخت... یادم باشه فردا تو کوه یه داد بلند بکشم. نه دوتا... یکی برای خودم... یکی هم از طرف اون کسی که فکر...
-
دفترچه خاطرات
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 17:13
دیشب داشتم دنبال یکی از مجله های قدیمی می گشتم که یه دفعه چشم به یه پاکت افتاد. برداشتم و توشو نگاه کردم. یه عالمه کارت پستال و یه دفترچه ساده 100 برگ. پاکت رو برداشتم و رفتم به اتاق خودم. خاطرات دوران سال های اول دانشگاه برام زنده شد. وای خدا چه روزهایی بود و جه زود گذشت... روزهای برگزاری کنفرانس دانشجویی و روزهای...
-
روز بعد از سفر
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 02:10
وای تمام بدنم درد میکنه... خستگی سفر کم نبود، خونه تکونی دوباره بعد از سفر هم بهش اضافه شد. از صبح تا بعدازظهر مشغول مرتب کردن بودم... همه جا رو گرد و غبار گرفته بود. کمدو که نگو، شده بود مثل یه شهر شام. آخه قبل از سفر چون حوصله مرتب کردن نداشتم هر چی دور و برم می دیدم می ریختم توش... ماشین لباسشوییمون حسابی خسته شد...
-
خاطرات سفر
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 00:17
اینم از مسافرت عید.... ضد حال حسابی خوردیم. با چه ذوق و شوقی راه افتادیم. تا روز قبل از سفر برو بیایی داشتیم... مگه این لباس ما آماده می شد. بازم خدا خیر بده خانوم عموجانمو که خیاطیش عالیه و حاظر شد لباسمو یه شبه بدوزه... آقا باید یه کم خیاطی یاد بگیرم تا حداقل بتونم یه دکمه بدوزم!!!!! تا شب قبل از سفر قرار بود هر...
-
سفر
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 22:50
آمد اما بی صدا خندید و رفت لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت آمد از خاک زمین اما چه زود دامن از خاک زمین برچید و رفت دیده از چشمان من پنهان نمود از نگاهم رازها فهمید و رفت گفتم اینجا روزنی از عشق نیست پیکرش از حرف من لرزید و رفت گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت گفتمش من را مبر از خاطرت خاطراتش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 فروردینماه سال 1385 13:46
چه غم انگیز است که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می نالد و تو تشنه آتش باشی و نه آب....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 01:43
زندگی باید جشن و سروری دائمی باشد. جشن نورها در سراسر سال. آنگاه می توان شکوفا شد. پس همه چیز حتی چیزهای کوچک و پیش پا افتاده را به جشن تبدیل کن.... سال نو بر همه مبارک. شاد باشید و همیشه سرزنده....