-
امروز
جمعه 28 مهرماه سال 1385 23:38
چقدر امروز خسته بودم!!! همش خواب بودم. فقط دو سه ساعتی بیدار بودم که اونم با مامان و خاله جون رفتم سر خاک بابایی. بعد دوباره تا موقع افطار خوابیدم... دیگه انرژی ای برام باقی نمونده. خاله امروز یه کتاب بهم هدیه داد. اسمش انرژی ماورا هستش. کتاب جالبیه... ممنون خاله جونممم. افطار هم که رفتم خونه خان دایی جان! زیاد نموندم...
-
شب قدر
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 20:47
التماس دعا
-
امروز
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 22:37
نمی دونم چرا امروز اصلا حس خوندن نداشتم. 2روز از برنامم عقبم. آخه دیروز صبح دکتر بودم تا جواب آزمایشامو نشونش بدم. بعد از اذان ظهر هم که رفتیم زیارت. شب وقتی خونه رسیدیم ساعتای 5/10 بود. ساعتای 1-5/1 بود که خوابیدم. از شدت خستگی صبح ساعت 10 بیدار شدم. بعد هم رفتم داروهامو گرفتم. تو راه برگشت یکی از دوستان دوران...
-
مناجات
دوشنبه 10 مهرماه سال 1385 01:18
خداوند پیش از آنکه بخوانم پاسخم داد. صبورانه در انتظار خداوند میمانم و به او توکل می کنم. خداست خزانه ی کل شکست ناپذیر و بی درنگ خیر و خوشی من. با ایمان به الوهیت درونم چون به سوی موانع پیش روم از سر راهم برمی خیزند. چون با آن یگانه ی جدایی ناپذیر همراهم. پس با خیر و خوشی جدایی ناپذیر خود نیز همراهم. خدا مونس جان من...
-
سحری به یاد ماندنی
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 05:05
سحری امشب عجب ماجرایی داشت... ساعتای 11 که از پیش خاله جون اینا برگشتیم خونه مامان به خاطر اینکه از صبح مدرسه بود و از بعدازظهر هم پرونده های معلمای مدرسشونو آورده بود خونه تا فرمای ارتقا شغلیشونو پرکنه خیلی خسته بود و زوئ خوابش برد. من هم یه کم از دست بهنام و بهزاد ناراحت بودم به روی مبارکم نیاوردم و این شازده ها...
-
درد دل...
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 14:22
از کجا بگم؟ امروز حال عجیبی داشتم. دلم می خواست داد بزنم. دوست داشتم خودمو دعوا کنم آخه یه قول به خودم و خدای مهربونم داده بودم اما نمی دونم چرا بهش عمل نمی کنم. بعضی وقتا خود آدم مانعی بر سر راهشه و باعث میشه وجود آرام و پر از آرامش آدم به یه میدون جنگ تبدیل بشه و یک چرای بزرگ آخرش تو ذهن آدم بزرگ و بزرگتر میشه. چرا...
-
....
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 09:52
-
قسمت اول سفر
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 12:18
از سفر برگشتم خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم. سفرمون شده مثل تکه های پازل.... روز یکشنبه 12شهریورعروسی دعوت بودیم در یک شهر دیگه و چون آقا داماد پسرخاله ی من بود به هرحال به خاطر احترام به خانواده خاله اینا باید شرکت می کردیم و می رفتیم... قرار بود صبح زود راه بیفتیم اما بخاطر گرفتن لباسای بهزاد از خیاطی مجبور...
-
....
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 01:32
یه تنهایی یه خلوت یه سایه بون یه نیمکت.....
-
خبرای این مدت
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 14:58
اقیانوس نه تنها در پس امواج پنهان است بلکه خود را در امواج متجلی می سازد ... ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ این هفته دارم حسابی درس می خونم...احساس خستگی ای که قبلا موقع درس خوندن داشتم خیلی کم رنگ شده به طوری که بعضی وقتا اصلا یادم میره ساعت چنده!!!!! امیدوارم که این روند تا آخر بتونه ادامه پیدا کنه...امروز وقتی مامان...
-
دیدار دوستان
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 01:01
امروز روز خیلی خوبی برام بود... شایدم یه جورایی به یادماندنی.... سارا و مرجان و مهرو سه تا از دوستان صمیمی من در دانشگاه بودند. امروز سه نفرشون اومدن خونه ی ما... دیدن من... اونم بعد از 1/5 سال دوری... چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بعد از مدتها باز کنار هم بودیم. کلی حرف و درد دل داشتیم که برای هم بگیم. از همه چیز و همه...
-
سالگرد بابای مهربونمه
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 01:27
امروز روز سختی برام بود... کلی گریه کردم. نمی دونم 2ساعت شایدم 3 ساعت... سال پیش در چنین روزی بابا از پیش من رفت. تنهام گذاشت... تنهای تنها... اینقدر دلم براش تنگ شده که نگو و نپرس... هیچ وقت تو این مدت به خدا اعتراض نکردم که چرا بابای منو ازم گرفت. اما امروز با تمام وجودم و ذره ذره ی احساسم، قلبمو دلم ازش خواستم اونو...
-
تبریک عید مبعث
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 00:25
-
این چند وقته
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 17:58
مدتهاست که ننوشتم. نمی دونم چرا نمی تونستم. دستم روی دکمه های صفحه کلید خشک می شد و حتی دریغ از یک کلمه... دلم تنگه...خیلی زیاد... کسی مقصراین دلتنگی نیست. تقصیر خودمه، فقط خودم. توقعاتم بالا رفته بود. پایین هم نمی آد. به هر حال وقتی شرایط و موقعیت آدما عوض میشه توقعات اونا از اطرافیان و دوست و آشناها تغییر میکنه....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 12:36
کاش یادم بود ننویسم!!!!!!!!!!!
-
میلاد حضرت علی (ع) و روز پدر گرامی باد....
سهشنبه 17 مردادماه سال 1385 08:17
خداوندا امسال باباجونم پیش ما نبود تا به پاس محبتهاش بر دستها و پیشانی اش بوسه زنم... خداوندا به اندازه یک دنیا و هفت آسمان بر او سلام برسان و به پاس این شب عزیز او را نزد خود گرامی قرار ده و از بهترین نعمتهایت او را بهره مند گردان خداوندا تو را بخاطر داشتن چنان پدر مهربانی که هنوز عشق و صفای وجودش را در خود احساس می...
-
روز تولد من
جمعه 13 مردادماه سال 1385 17:10
امروز در ساعت ۵/۱ بعد از ظهر بیست و چهارمین گل رو به مناسبت بیست و چهارمین سال تولدم ا ز باغچه زندگیم چیدم و در سبد خاطراتم قرار دادم....
-
درس- سفر- الماس
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1385 00:21
زندگیم به روند عادیش برگشته...خوب معلومه مامان که باشه کلی از مشکلات من حل میشه و راحت می تونم به زندگیم برسم...کتابامو یه گرد گیری درست و حسابی کردم. تو این مدتی که مامان نبود کمتر سراغشون می رفتم راستش فرصتشو پیدا نمی کردم... از وقتی اومده هر شب ازم می پرسه یگانه ۶ساعت مطالعه ی روزانتو انجام دادی؟ مگه نمی خوای قبول...
-
۵/۵/۸۵ بالاخره اومد
شنبه 7 مردادماه سال 1385 00:34
دیروز 5/5/85 بود... 6 سال گذشت. به همین زودی...سال 79 هممون تو کلاس 401 قرار گذاشتیم شش سال بعد در تاریخ 5/5/85 ساعت 5بعدازظهر جلوی پیتزا پارک باشیم... طرفای ظهر بود که خاطره زنگ زد و گفت یگانه یادت که نرفته. منم گفتم مگه میشه یادم بره؟ از اکیپمون فقط 6-7 نفر اومده بودن. همه تو سرتاسر ایران پخش شده بودن...مشهد- تهران-...
-
مامان اومد
جمعه 6 مردادماه سال 1385 21:56
مدتی میشه که فرصت و حوصله نوشتن نداشتم...اتفاقات خوب و بدی رو پشت سر گذاشتم.... بهترین اتفاقی که تو این مدت افتاد برگشتن مامان از سفر حج بود...شبی که قرار بود مامان بیاد همگی رفتیم فرودگاه. وای که چه جمعیتی اومده بود. می ترسیدم که تو جمعیت نتونم مامانو پیدا کنم... از ساعت 10 تا 5/11 منتظر بودیم اما خبری ازشون نشد. به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 00:53
-
شناخته یا ناشناخته ها
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:48
Man is a bridge between the known and the unknown. To remain confined in the known is to be a fool. To go in search of the unknown is the being of wisdom. To become one with the unknown is to become the awakened one,… متن بالا راست میگه...نباید در شناخته ها محدود موند. باید به ناشناخته ها سفر کرد...باید دل به دریا...
-
این چند روزه
سهشنبه 27 تیرماه سال 1385 12:28
دیشب احساس دلشوره و نگرانی می کردم...رفتم رو تختم دراز کشیدم که بخوابم اما با اینکه خیلی خسته بودم خوابم نمی برد... دلم یه دنیا برای مامان تنگ شده بود برای اینکه فکر و خیالات مختلف از سرم بیرون بره تصمیم گرفتم برای خاله جانم چند تا مقاله سرچ کنم...دو سه تا مقاله توپ در مورد چند تا از قضایای هندسه براش پیدا کردم...اگه...
-
زندگی بدون مامان
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 00:54
جالبه از وقتی مامان رفته مکه منم چیزی ننوشتم...اینگار نبودن مامان ذوق و شوق نوشتن رو از من گرفته.... راستشو بگم از وقتی مامان رفته دلم برای خونمون خیلی تنگ شده...یه هفته ای میشه تو خونمون حتی ناهار نخوردیم...ظهر یه جا، شب یه جای دیگه... بعضی وقتا به شوخی به بهنام میگم یه دفترچه بردار و یادداشت کن چه روزی و به کجا باید...
-
برم سر کار؟
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 07:34
وقتی چشم امیدمان به خدا باشد... هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد... هیج جیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید... و هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید.... نمی دونم چرا تا شرایط اطرافم میاد یه کم حالت تعادل و ثبات به خودش بگیره یه دفعه باز یه موضوعی پیش میاد که ذهنم رو مشغول میکنه.... این بار...
-
این روزا....
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 19:24
چند روزی میشه ننوشتم... راستش چند بار اومدم و مطالبی نوشتم اما منصرف شدم... یه مقدار احساس خستگی می کنم. یه کمی هم دلم تنگ شده... الان بیشتر وقتمو درس خوندن میگیره و به همین خاطر کمتر بیرون میرم یا برنامه برا خودم می چینم. اون زمانهایی هم که بیکار می شم بیشتر ترجیح میدم برم بیرون یه چیزی بخرم حتی اگه یه چیز کوچیک مثل...
-
تصمیم نهایی
جمعه 9 تیرماه سال 1385 20:08
من در احاطه ی نور خدا هستم، که هیچ چیز منفی نمی تواند در آن رسوخ کند. من در نور خدا گام برمیدارم و اهریمنان ترس، به نیستی ازلی خود باز می گردند. هیچ چیز با خیر و صلاحم نمی ستیزد... بالاخره تصمیم رو گرفتم...یه انتخاب... خیلی سخت بود، خیلی... می خواستم اول مشورت کنم اما باید خودم تصمیم می گرفتم. تازه دوست هم نداشتم که...
-
شهادت حضرت فاطمه
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 04:22
به نام خداوند بخشنده و مهربان فراز پایانی زندگانی "ام ابیها" حضرت فاطمه (س) از بیان دکتر علی شریعتی: فاطمه منبع الهام آزادی و حقخواهی و عدالتطلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است. امروز سوم جمادیالثانی است. سال یازدهم هجرت، سال وفات پدر . کودکانش را یکایک بوسید: حسن، هفت ساله، حسین، شش ساله، زینب، پنج ساله...
-
این روزا (تا ۵ تیر)
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 01:20
اکنون، همه چیز برای انجام مشیت الهی راه می گشاید. و حق من در پرتو فیض، و به گونه ای معجزه آسا به من می رسد.... اتفاق زیادی تو این مدت نیفتاده...طبق معمول هر روز...من باید تا هشت ماه دیگه یه جور زندگی کنم...خسته می شم... آخه من اصلا تو دوران تحصیل و دانشجوییم اینطوری درس نخوندم که حالا می خونم... یادش بخیر من بین بچه...
-
اولین جمعه تابستان
شنبه 3 تیرماه سال 1385 14:57
به نام اون که بزرگه و پناه هر پناه آورنده ای است... دیروز بعدازظهر آسمون دلم ابری بود و هواش گرفته. دنبال یه جای خلوت و آروم می گشتم تا با خودم خلوت کنم. نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. شاید به خاطر حال و هواییه که عصرای جمعه داره....دلم می خواست یه گوشه بشینم و فقط به آسمون صاف و آبی نگاه کنم و تو افکارم غرق بشم......